«اینجانب مسیب رئیسی یگانه، ملقب به محسن رئیسی، زندانی سیاسی محبوس در بند هشت، سالن هشت در حال سپری کردن ایام حبس میباشم. در تاریخ ۱۵/۷/۹۹ ساعت ۲۲:۱۵ به من اعلام کردند فردا اعزام به بیمارستان هستم و معاون و مسئولان زندان اجازه تماس به من ندادند که به نزدیکان…. (صدای ضبطشده روی خطوط تلفن اوین: تماس از زندان برقرار شده، تماسگیرنده زندانی میباشد) که به نزدیکانِ خود اطلاع دهم. آنها اعلام نکردند کدام بیمارستان و بعد از یک ساعت گفتند بیمارستان رازی! اما کدام رازی و کجا را عنوان نکردند. ساعت هفت و سی دقیقه صبح، هنگامی که داشتم راهی بیمارستان میشدم گفتند بیمارستان رازی؛ بخش اعصاب (امینآباد) است. در برگه اعزام قید شده بود صرفا برای ویزیت میباشد. وقتی در آنجا دلیل حضورم را پرسیدند اظهار بیاطلاعی کردند و گفتند دادستان شعبه یک ناحیه ۳۳ مقدس از ما خواستهاند تا شما را بستری کنیم اما نه با هزینه شخصی بلکه برای انگ زدن و تهمت و برچسبِ دیوانه بودن حاضر به بخشش از خزانه سازمان زندانها شدهاند. من را تحتالحفظ و همراه سه مأمور و با دستبند و پابند و تهدید دژبانهای بیمارستان، بخش ابوریحانِ یک، اتاقِ چهار بردند. هزگر در رویاهایم هم چنین شرایطی را نمیتوانستم تصور کنم. بیمارانی که رنج میکشیدند و برخی پرسنل با وعده دادنِ سه نخ سیگار از آنها کار میکشیدند؛ در امور نظافت. آنها اکثرا حال مساعدی نداشتند یا به دنبال گرفتن یک دود سیگار یا تهیه یک تکه نان بودند. به حدی دنیا و آرزوهای آنها کوچک و زیبا بود که یک پاکت سیگار برایشان دنیای شادی و دلخوشی بود. من اجازه ندادم دارو یا آمپولی به من بزنند اما شنیدن اتفاقاتی که برای آقای بهنام محجوبی در آنجا افتاده بود،از زبان پرسنل آنجا مرا هشیار و نگران کرد. دیگر هیچ تضمینی وجود ندارد که ما زندانیان سیاسی از زندان خارج شویم یا حتی زنده باشیم و برگردیم».
اینها سخنان مسیب رئیسی یگانه، زندانی سیاسی است از داخل زندان اوین. مسیب رییسی یگانه، معروف به محسن رییسی فعال و زندانی سیاسی از سال ۹۸ در زندانِ جمهوری اسلامی است. حکم هفت سال زندان را با اتهاماتی آشنا مثل «تبلیغ علیه نظام» یا «توهین به مقدسات» و «توهین به بنیانگذار جمهوری اسلامی» برایش صادر کردند.
جملاتی که از او خواندید روایتِ دست اولِ این زندانی سیاسی بود از انتقال اجباری زندانیان به بیمارستان روانپزشکی رازی، معروف به امینآباد.
صدایش از پشت خطوط تلفنِ زندانِ اوین ضبط شده، خطر را به جان خریده تا صدای خود و زندانیان دیگر را به جهانِ بیرون برساند. صدایش را میشنوید؟
بهنام محجوبی: «من افول انسانیت را دیدم»
در ششمین قسمت از پادکست چندرسانهای «یادآر» زندانیان سیاسی از تجربه انتقال اجباری از زندان به بیمارستانهای روانپزشکی و از جمله مهمترین و ای بسا مخوفترینِ آنها برای زندانیان؛ بیمارستان روانپزشکی رازی معروف به امین آباد میگویند. سخنان تکاندهندهای که در آغاز این برنامه آمده در تماس تلفنی از داخل زندان اوین ضبط شده؛ مردی که میگوید هیچ معلوم نیست ما زندانیان از این زندان زنده بیرون بیاییم.
پیش از او هم، روایتهای تکاندهنده دیگری شنیده بودیم. صدای بهنام محجوبی را به یاد دارید؟ صدای ترسخورده، آزرده، شکنجهدیده، تحقیرشده و بیپناهِ بهنام محجوبی را به خاطر دارید؟ وقتی که گفت: «من واقعا افول انسانیت را در امینآباد دیدم. باطل شدن انسانیت را دیدم؛ فنای انسانیت بود…میگویند شما باید مثل سگ بمیرید».
بهنام محجوبی، صاحب این صدای وحشتزده از عمق تاریکی را کمی پیش از پیش از مسیب رئیسی یگانه از زندان اوین به امینآباد منتقل کرده بودند. زندانی سیاسی که سال ۹۹ در زندان به خاطر عدم رسیدگی و مسمومیت دارویی و تحمل انواع شکنجهها و بارها انتقال اجباری به بیمارستان امینآباد جان خود را از دست داد.
مجنونسازی از مخالفان سیاسی
استفاده سازمانیافته از علم روانشناسی و روانپزشکی علیه مخالفان سیاسی و تبدیل روانشناسی به ابزار کنترل شهروندان از شیوههای شناخته شده سرویسهای اطلاعاتی روسیه مخصوصا در زمان اتحاد جماهیر شوروی سابق بود و هست. رژیم مخالفانِ خود را دیوانه میداند یا دیوانه جا میزند. حکومت خودکامه حرفش این است: کدام آدم عاقلی با رژیمی به خوبی ما مخالفت میکند؟! رژیم از اصطلاح «مستی فلسفی» در توصیفِ اعتراضاتِ مخالفانش استفاده میکرد.
تعداد زندانیانی که در آن دوران، به مراکزِ مخوفِ روانپزشکی منتقل شدند هرگز دقیقا روشن نشد. واشینگتن پست در اکتبر ۱۹۸۷در گزارشی مفصل با یک مأمور پیشین «کا گ ب» گفتوگو کرد و از وجود هزاران زندانی سیاسی در بیمارستانهای روانپزشکی در دوران رهبری برژنف خبر داد. سواستفاده سیاسی از روانشناسی در اتحاد جماهیر شوروی تا آنجا پیش رفت که در نهایت انجمن جهانی روانپزشکی در سال ۱۹۸۳، عضویت شوروی در این انجمن را پایان داد.
نه فقط اتحاد جماهیر شوروی، چین، هند، کوبای دوران فیدل کاسترو، آلمان نازی، آرژانتین مجارستان، رومانی و رژیمهای بسته و تمامیتخواهِ دیگر هم برای سرکوب مخالفانشان از برچسب بیماریهای روانی استفاده کردهاند.
انگار کسی که آن بالا نشسته از خودش بپرسد: در بهترین سیستم حکومتی جهان چهطور یک نفر جرأت کرده ناشاد باشد؟
علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی پیشتر گفته: نظام اسلامی امکانی عظیم در اختیار مبلغان اسلام قرار داده. کی چنین چیزی برای من و شما در طول تاریخ روحانیت وجود داشته از اول اسلام تا حالا که به توفیق الهی قرنها این نظام پابرجا خواهد بود».
بیشباهت با سخنرانی هیتلر، پیشوای آلمان نازی نیست: «حکومتِ رایش هزاران سال پابرجا خواهد بود و مایه شادمانی است که میبینیم آینده فقط به ما تعلق دارد».
برای جمهوری اسلامی این روند تازهتری است. سابقه چندان طولانی ندارد و در چند سال گذشته شدت گرفته. از یک سو فرستادنِ اجباری زندانیان سیاسی به مراکز روانپزشکی و از سوی دیگر صدور احکامِ حاویِ انگ و برچسبِ روانپریشی برای معترضان. بسیاری از زنان هنرمندی که در اعتراضات «زن، زندگی، آزادی» حجاب اجباری از سر برداشتند چنین احکامی دریافت کردند.
آنچه در این قسمت از «یادآر» میخوانید بخش مهمی از تاریخِ سرکوب سیاسی در ایران است که نمیتوان از یادآوری و به خاطر سپردنش سر باز زد؛ بهرغمِ تلخیِ بیپایانش و ای بسا به خاطرِ تلخی بیپایانش.
راوی اول: کیانوش سنجری
اولین راوی کیانوش سنجری است. روزنامهنگار و فعال سیاسی که از تهران با من گفتوگو کرده. بیش از ده بار زندانِ جمهوری اسلامی را تجربه کرده و او را برای تحقیر و تنبیه به امینآباد فرستادهاند.
از او میپرسم از کجای این تجربهی هولناک میخواهد شروع کند به حرف زدن؟
کیانوش سنجری: خب در بین کسانی که در سالهای گذشته به مراکز روانپزشکی منتقل شدند ممکن است برخیها دچار اختلال افسردگی بوده باشند یا بر اثر فشارها و شرایط زندان، بر کارکرد اعصاب و روانشان اختلال ایجاد شده باشد و بهداشت روانشان در معرض بیماری قرار گرفته باشد که من از چند و چون هر پرونده باخبر نیستم اما بدون شک این روند که من میبینم یک مسأله مربوط به بهداشت روان نیست بلکه روند تازهای است از سرکوب سیستماتیک سیاسی؛ دستکم برای خود من این اتفاق افتاد.
اجازه بدهید برگردیم به اتفاقی که برای خود شما افتاد. میخوام خواهش کنم از تجربه خودتان صحبت کنید. آخرین باری که به زندان رفتید شما هم یکی از زندانیان سیاسی بودید که منتقل شدید به بیمارستان روانپزشکی، مشخصا به امینآباد. چه روندی طی شد؟ چهطور این اتفاق افتاد؟
سنجری: اگر بخواهیم بهطور خلاصه به این سؤال شما پاسخ بدهم خب من پس از این که بعد از ده سال کار و زندگی در آمریکا به ایران برگشتم و پس از پروندهسازی توسط وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و محکومیت در دادگاه انقلاب برای تحمل حبس به زندان اوین منتقل شدم، در زندان بر اثر فشارهای شدید دچار افسردگی شدم و این دهمین دوره حبس سیاسی من بود و برایم غیرقابل تحمل بود. در زندان اوین توسط یک نماینده پزشکی قانونی ملاقات شدم. شرایطم را به ایشان توضیح دادم و گفتم که من به خاطر بیان افکار و عقاید سیاسیام و مخالفتم با سیستم سیاسی کشور با این پرونده روبهرو شدهام و توضیح دادم که تحت فشار روانی هستم و گناهی ندارم، دزدی نکردهام، اختلاس نکردهام، از دیوار مردم بالا نرفتهام، جنایت و قتل نکردهام، کسی را دعوت به خشونت نکردهام و فقط کارم خبرنگاری بوده. من یک مخالف سیاسی هستم که سعی شده صدایام خفه شود. ایشان وقتی متوجه شد من بهراستی هیچ جرمی مرتکب نشدهام گفت که با درخواست من برای مرخصی استعلاجی موافقت خواهد کرد. مدتی بعد از آن ملاقات من در بهداری زندان که مراجعه کرده بودم متوجه شدم که نامهای وجود دارد که با مرخصی من موافقت شده بود اما اجرایی نشده بود. این نامه به طریقی به دست من رسید و من آن را در ملاقات حضوری ماهانه به خانوادهام دادم و این را به یک مقام قضایی رساندند.
خب بعد چه اتفاقی افتاد؟ یعنی به خاطر این نامه شما منتقل شدید؟ اصلا چهطور شما را منتقل کردند؟ به شما اعلام کردند که داریم شما را میبریم به بیمارستان روانپزشکی؟ به امینآباد؟
سنجری: یک روز صبح زود به بهانه بررسی مسأله مرخصی استعلاجی من را از زندان خارج کردند. همراه چند زندانی من را سوار یک ون کردند. آن زندانیها را مقابل دادگاهها پیاده کردند. طبق معمول که در بیست و سه چهار سال گذشته من با دادگاه و زندان سر و کار داشتهام. البته در سال ۷۹ مثلا که من در اعتراضات دانشجویی دستگیر شده بودم ما را در ماشین حمل گوشت که هیچ پنجرهای هم نداشت به مراکز قضایی منتقل میکردند حالا امروز با ون منتقل میشویم…زندانیها که یک به یک پیاده شدند، دو سرباز وظیفه به دست و پای من دستبند و پابند زدند. ماشین از تهران دور شد. در محدودهای که من دیگر موقعیت جغرافیایی اطرافم را نمیشناختم و نمیدانستم در آن لحظه در کدام قسمت شهر بودیم. نام تیمارستان امینآباد را خب قبلا شنیده بودم؛ به عنوان یکی از قدیمیترین مراکز نگهداری بیماران اختلالات حاد روان اما اصلا نمیدانستم که این مرکز در کجای تهران است. بعدها فهمیدم که این مرکز در قسمت شرقی شهرری است و حتی نمیدانستم که قرار است به این مرکز منتقل بشوم. به هر حال ماشین رفت و من در یک آن سردر و تابلوی این مرکز را از پنجره ماشین دیدم و خواندم که نوشته بود مرکز روانپزشکی رازی که نام جدیدی است برای همان امینآباد!
یعنی شما ناگهان تابلو را دیدید و متوجه شدید که دارید منتقل میشود به امینآباد و بعد چه شد؟
سنجری: وارد شدیم. در بسته شد و درست مثل یک زندان در آنجا محبوس شدم. اول فکر میکردم برای یک آزمایش یا معاینه پزشکی به آنجا منتقل شدهام. اما وقتی خودم را دیدم با دست بسته و پای زنجیرشده در کنار بیماران مبتلا به اختلالات حاد روانی، وقتی به پنجرههای بسته و در بسته و گارد و نگهبانها نگاه کردم تازه متوجه شدم که چه اتفاقی در حال رخ دادن است؛ من یک زندانی عقیدتی و سیاسی به جای رفتن به مرخصی استعلاجی که برای من درخواست شده بود حالا در محیطی بودم که به هیچ عنوان نمیتوانست حتی به بهبودِ افسردگی من که ناشی بود از بحرانِ حکم سنگین زندان و اتهامات واهی سیاسی و پروندهسازی توسط وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی کمکی کند. بلکه آن محیط و آن شوک یک بحران عصبی و فروپاشی روانی در من ایجاد کرد. من نمیدانستم قرار است چند وقت در آن محیط بسته محبوس باقی بمانم؟ در آن محیط، در آن تیمارستان من مجبور بودم در کنار بیمارانی که از اختلالات شدید اعصاب و روان رنج میبرند و من متخصص نیستم اما به مبحث روان علاقهمندم و دربارهش کتاب خواندهام و میدانم که آن انسانها را میتوان در دستهبندی بیماران حاد سایکوتیک قرار دهیم یعنی کسانی که کنترلی روی رفتارهایشان ندارند. روی حرف زدن و واکنشهاشان. ممکن است شما را دشمن فرض کنند و وارد جدل و درگیری فیزیکی شوند یا مثلا کنترلی روی ادرارشان نداشته باشند یا غذا خوردن یا صداهایی که در خواب به خاطر بیماریشان از خود بروز میدهند.
چه فضایی بود؟ چه تصویری از آن فضا میتوانید به ما بدهید؟ وقتی در آن فضا قرار گرفتید محیط به نظرتان چهطور میآمد؟ چه نگرانیهایی داشتید؟
سنجری: خب به هر حال آنجا که هیچ اجتماع و مدنیتی وجود ندارد. هیچ منطقی جز مصرف داروهای قوی که کمک کند به خوابیدن و خوابیدن و خوابیدن حاکم نیست. میدانیم که آن دسته از بیماران در مرضهای خطرناکی از توهم قرار دارند و تصور کنید که در آن فضا قرار دارید و برای عقیده سیاسیتان و مخالفتتان با ظلم و دیکتاتوری مجبور هستی که در آنجا محبوس باشید و تصور کنید که با یک سیستم حکومتی دیکتاتوری روبهرو هستید که هیچ یک از سیاستهاش با واقعیت و عقلانیت و منطق مرتبط نیست. سیستمی که تجربه سرکوبهای سیاسی دهشتناکی را از سر گذرانده، اعدامها، شکنجهها، تجاوزها، قتلهای سیاسی و ترورها…و به راحتی برای دگراندیشان و مخالفان سیاسی خودش پروندهسازی کرده و بسیاری را سربهنیست و ترور کرده و حالا شما با این واقعیت روبهرو میشوید که این سیستم میخواهد با شما در آن فضا چهگونه برخورد کند و چند وقت قرار است که شما را آنجا محبوس نگه دارد. به این چیزها آنجا فکر میکنید و حالا بسته به جهانبینی و فهم شما نسبت به اتفاقی که رخ داده و فهمتان از شیوه عملکرد سیاسی بخصوص در این مدل از دیکتاتوری و درک شما از تاریخچه و ریشه این ماجراها و تجربه زیسته شما واکنش شما در آن محیط نسبت به اتفاقی که افتاده میتواند تنظیم شود.
در یک چنین فضایی ناخواسته قرار گرفتهاید. به اجبار و با اهداف غیرپزشکی به این فضا منتقل شدید. چه کار کردید؟ یا به عبارت راحتتر بپرسم چهطور جان به در بردید؟
سنجری: توانستم که خودم را متقاعد کنم که باید صبور باشم و این مرحله را از سر بگذرانم و در برابر این رخداد هولناک و این رنج طاقتفرسا از پا درنیایم و بدانم این پایان زندگی نیست و زندگی همچنان ادامه خواهد داشت و من باید مثل گذشته خودم را قوی نگه دارم و ذهنم را کنترل کنم و متوجه باشم که چه بازی کثیفی در جریان است و به یاد داشته باشم که چرا اینجا هستم تا از پا درنیایم و مقاومت کنم و به آرمان و حقیقتی که در ذهنم و جهان پیرامونم وجود دارد ایمان داشته باشم.
خب آنجا، وارد که میشوید چه اتفاقی میافتد؟ برای خود شما چه اتفاقی افتاد؟ سیر وقایع بعد از این که متوجه شدید اصلا کجا هستید و در چه وضعیتی هستید چهگونه بود؟
سنجری: همان شب اول من را بردند در یک اتاق. فردی که روپوش به تن داشت از من خواست که دراز بکش. سرباز وظیفه همراه من بود. من قفل و زنجیر بودم و راهی برای ممانعت یا سرپیچی از دستور نداشتم. دراز کشیدم. ایشان سرنگی را بیرون آورد و مادهای را به بدن من تزریق کرد و پرسیدم این چیست. گفت آرامبخش است یا چنین چیزی. من را منتقل کردند به تختی در محیط بسته که پنجرههاش بسته است و دیوار است و واقعا زندان است، دست و پای من را زنجیر کرده بودند به تخت! دستم را به میله فلزی تخت بسته بودند و یکی از پاهام را هم با پابند به میله فلزی و سرباز در تخت بغلی من دراز کشیده بود و من بر اثر تزریق آن ماده بهشدت حالت منگی و گیجی داشتم و دیگر چیزی یادم نیست و البته یادم است که قدرت تکلم خودم را از دست دادم. دهانم خشک شده بود و زبانم حرکت نمیکرد و نمیچرخید. مثل انسانی که لال است سعی میکردم حرف بزنم و چیزی بگویم ولی نمیتوانستم. تا این که فردا از خواب بیدار شدم و خودم را در آن حالت زنجیرشده به تخت دیدم.
هماتاقیهاتان چه کسانی بودند؟ از نظر سطح بیماری روانی در چه وضعی بودند؟ و این زنجیر که میگویید به دست و پای شما بسته بودند بعد از بستری شدن هم بازش نکردند؟ چه ضرورتی داشت اصلا؟
سنجری: یکی از آنها خاطرم هست که بر اثر مصرف مقادیر زیادی شیشه مرتکب قتل شده بود و شش ماه بود که روی همان تخت در آن مرکز محبوس بود. تصور کنید من ساعات طولانی در روز و شب به صورت زنجیرشده روی تخت دراز کشیده بودم. وقتی میخواستم بروم توالت دست من را از تخت باز میکردند اما پابند داشتم. دو تا حلقه فلزی شبیه دستبند که در عکسها دیدید دور مچ پایم بسته بود و این دو حلقه با یک زنجیر به هم وصل بود و این زنجیر روی زمین کشیده میشد و من راه میرفتم با همین حالت و وارد توالت میشدم. سرباز پشت در توالت نگهبانی میداد و من داخل توالت مینشستم و تصور کنید که زنجیر پابند داخل کاسه توالت میرفت و وقتی من ادرار میکردم ادرار روی آن میریخت و من مجبور میشدم شلنگ آب را روی زنجیر بگیرم و بشویم و با همین حالت بیار کثیف و غیربهداشتی و چندشآور به اتاق برگردم و روی تخت دراز بکشم و آن زنجیر دوباره به میله فلزی تخت بسته شود! تصور کنید که یک زندانی سیاسی وارد چنین فضایی شده. آیا این فضا میتواند در بهبود حال آن زندانی نقشی داشته باشد؟ بهراستی نه! قضاوت با شما!
حتی گاهی که غذا میآوردند روی تخت میگذاشتند، دست من هنوز بسته بود و سرباز رفته بود در حیاط سیگار بکشد. همان حیاطی که به روی ما بسته بود و کسی نبود که دست من را باز کند تا بتوانم غذا بخورم.
کیانوش سنجری پس از یک هفته به زندان اوین بازگشت. پس از آن سه ماه از زندان بیرون بود اما این تازه شروع ماجرا بود….
سنجری: این تازه شروع ماجرا بود چرا که به دستور دایره نظارت بر متهمان امنیتی و سیاسی زندان اوین من را سپردند به کمیسیونهای پزشکی که زیرمجموعه پزشکی قانونی و قوه قضاییه است. بعد از آن طبق دستور باید هرچند ماه یک بار به آن مجموعه مراجعه میکردم، چند نفر دور میز مینشستند، چند سؤال روتین و تکرار میپرسیدند و من را با یک نامه رسمی ارجاع میدادند به دایره نظارت زندان اوین و در مراجعه به آن دایره دوباره نامهای در پاکت منگنهشده میگرفتم و طبق دستور به یک مرکز روانپزشکی مراجعه میکردم. چندین هفته در چند نوبت در مراکز دیگر همچون بیمارستان روانپزشکی روزبه در تهران و یک مرکز در محمدشهر کرج بستری شدم و در یکی از این بستریها تحت شوک الکتریکی قرار گرفتم. ابزاری شبیه یک هدفون فلزی خیلی بزرگ روی سر من قرار میگرفت و وقتی من کاملا بیهوش بودم جریان الکتریسیته از آن ابزار وارد مغز من میشد و بعدا وقتی از زندان خارج شدم توانستم راجع به آن مطالعه کنم و متوجه شوم که چه اتفاقی رخ میداد. بعد از این عملیات خیلی سریع افراد را در حالتی که هنوز بیهوش بودند از روی تخت بلند میکردند و به صورت خیلی ناشایست روی تخت دیگری میانداختند تا تخت خالی شود که نفر بعدی روی آن قرار گرفته و بیهوش شود و شوک الکتریکی روی او اعمال شود. خب این پروسه خیلی کوتاه انجام میشد و با خشونت همراه بود.
یعنی چهطور با خشونت همراه بود؟
سنجری: یعنی برای این که فرد از بیهوشی بیدار شود ضربات محکمی به بدن آن فرد میزدند و من همه این جزئیات را بهچشم میدیدم و قاعدتا اینها روی بدن من هم اعمال میشد و من ساعتها دچار فراموشی میشدم و اصلا به خاطر ندارم که وقتی بیهوش بودم چه اتفاقی بر من حادث میشد. وقتی به هوش آمدم اصلا نمیدانستم چه کسی هستم، اسمم چیست؟ اینجا کجا و من چرا اینجا هستم؟ این که چه کسی من را به اینجا آورده؟ چرا مطلقا هیچ خاطرهای، هیچ تجربهای ندارم؟ ساعتها خالی بودم، از هر تجربه، از هر خاطره، از هر گذشته.
راوی دوم: ابراهیم اللهبخشی
راوی دوم ابراهیم اللهبخشی است، از دراویش گنابادی، محکوم به ۷ سال حبس تعزیری و ۷۴ ضربه شلاق. از زندانیانِ سیاسی در زندان تهران بزرگ. وقتی از زندان آزاد شد اطلاعرسانی دربارهی وضعیت زندانیان سیاسی و از جمله مهمترین آنها بهنام محجوبی را ادامه داد. سال ۱۳۹۹ تحت فشارهای امنیتی از ایران خارج شد. او پنجره دیگری را باز میکند. میگوید فقط هم انتقال اجباری به بیمارستانهای روانپزشکی نیست؛ فشار روانی در زندانها شکل و شیوههای گوناگون دارد و مأموران از هر چیزی برای تحقیر و تخریب روانیِ زندانیان استفاده میکنند؛ مثلا حتی اگر سیبیل داشته باشی!
ابراهیم اللهبخشی: مثلا چون من سبیل داشتم میگفتند الآن سبیلهات را میزنیم. برو یک ژیلت بیاور یا یک ماشین ریشتراش یا شروع میکردند به دادن فحشهای رکیک. چون درویشها سبیل میگذارند یک جوری میخواستند به اعتقادشان توهین کنند یا مثلا شخصیتشان را تخریب کنند. با چند تا از بچهها در بیمارستان همین کار را کردند. حالا سبیلهاشان را نزدند ولی کندند! یعنی مأمور میمیآمد و از بغل سبیل میگرفت و یک دفعه سبیلشان را میکند و توهین میکرد. فحشهای رکیک میدادند.
یعنی چه؟ مگر میشود سبیل کسی را با دست کند؟
اللهبخشی: بله. سبیلهاش بلند بود و وقتی [مأمور] محکم کشید یک طرفش کامل آمد توی دستش.
آقای اللهبخشی! شما مدتی هم در زندان در بند جرائم عمومی با زندانیانی که متادون مصرف میکردند بودید. مواردی بود از آسیبهای روان که شما مشاهده کرده باشید در آن بند؟
اللهبخشی: توی سالن ما یک نفر بود که او را به جرم سرقت آورده بودند ولی خب مریض بود و نمیتوانست درست حرف بزند. مشخص بود که بیمار است. از آنها که ناگهان داد یا جیغ میزنند. این شخص اصلا نباید به زندان میآمد. باید او را به بیمارستان یا مراکز درمانی میفرستادند. او را به بهداری میبردند و من به چشم خودم دیدم که فکر میکردند دارد مسخره بازی درمیآورد و او هی جیغ میزد و من اعتراض کردم که این آدم مریض است. مثلا وقتی میخواستند به او قرص بدهند - خب او واقعا متوجه نبود- با قرص به مسخرهبازی بازی میکرد، ناگهان میدیدی که میزدند توی گوشاش یا با مشت میزدند به سینهاش. تقریبا این آدم را دو ماه با این حالت نگه داشتند. یادم هست که زندانیان هم در هواخوری چهقدر مسخره و اذیتاش میکردند، از آن طرف هم که مسئولان زندان. اگر مریض هم نبود به این ترتیب مریض میشد. بعد از دو ماه که چندین بار تشنج کرد و کف بالا میآورد بالاخره نامه زدند و یک نفر از پزشکی قانونی آمد و تأیید کرد که او باید به امینآباد منتقل شود.
یعنی کسی که بیماری اعصاب و روان داشت را کتک میزنند و آنجا نگه میدارند اما به زندانیان سیاسی قرصهای اعصاب و روان میدهند یا بهزور منتقلشان میکنند به بیمارستانهای روانپزشکی.
اللهبخشی: برای زندانی سیاسی- عقیدتی مجنونانگاری میکنند. پروسهای درست کردهاند که بگویند اینها مشکل و بیماری دارند و مریضاند. چون در مورد زندانی سیاسی- عقیدتی موضوع رسانهای میشود. خب آن زندان [عمومی] کسی را نداشت که بخواهد بگوید پسر من مریض است یا مثلا خانواده اصلا روشان نمیشود که بگوید پسر من دزدی کرده و زندان است و چنین مشکلی دارد. حالا چه دزدیده بود؟ قالپاق یک ماشین!
ولی خب زندانی عقیدتی را وقتی حتی یک بیماری کوچک داشته باشند مجنونانگاری میکنند که بله اینها دیوانهاند. آنها را میبرد آنجا بیشتر آزارشان میدهند. مثلا بهنام محجوبی پنیک عصبی داشت و اگر داروهاش را میخورد و نر محیط بسته نبود بیماریاش در حال بهبود بود ولی خب اینها داروهاش را ندادند و داروهای خودشان داخل زندان را دادند که بیماریاش را تشدید میکرد. من حتی نامه دکترش را منتشر کردم که چند بار گفته بود نباید از آن داروها بخورد. یک بار در یک لیوان ۲۷ نمونه قرص ریخته بودند و
گفته بودند اینها را بخور. قرصهایی بدون روکش که مشخص نبود چه بودند. در امینآباد به او تزریق کرده بودند، او را به تخت بسته و شوک الکترونیکی به او زده بودند. نیمی از بدنش فلج شد و آخرش هم که تشنج کرد و وقتی هم که او را به بهداری برده بودند معلوم نیست آنجا چه چیزی به او تزریق کردند که همبندیهاش میگفتند همان جا نفساش رفت و دیگر نفسی نداشت.
فکر میکنید با داروهایی که به خوردش میدادند در دوران بازداشت، عامدانه وضعیت سلامت روان او را بدتر میکردند؟
اللهبخشی: بله من داروها را میبردم دم زندان و حتی از من تحویل هم میگرفتند. شده بود دو هفته میرفتم و میآمدم و آخرش با نامه و نامهنگاری تحویل میگرفتند ولی داروها را به او نمیدادند. گذاشته بودند در اتاق رئیس اندرزگاه و صبح به صبح باید میرفت از رئیس میگرفت. حالا یک روز رئیس نمیآمد یا کلا میگفتند داروهات تمام شده! من برای دو ماهش دارو میخریدم اما به دو سه هفته نمیکشید که میگفتند داروهات تمام شده. میگفتند ما خودمان اینجا دارو داریم داروهای ما را بخور. وقتی هم که بهنام سر داروهاش اعتصاب میکرد میبردندش امینآباد و تزریق و تهدید به شوک و همه اینها. اتفاقاتی که آنجا برایش میافتاد و کتکهایی که خورد و پرده گوشش پاره شد هر روز بیماریاش را تشدید کرد.
آقای اللهبخشی شما دوست نزدیک بهنام محجوبی بودید. چه اتفاقی برای او در امینآباد افتاد بعد از انتقال اجباری؟
اللهبخشی: بار اولی که او را به امینآباد بردند به صورت صلیبی او را به تخت بسته بودند. میگوید دستشویی دارم و دستبند و پابندش را باز نمیکنند که برود دستشویی و آن قدر روی تخت نگهاش میدارند که کنترل خودش را از دست بدهد و بعد مسخرهاش میکنند و میخندند و بازی روانی میکنند. او را به اتاق ایزوله میبرند. اتاق ایزوله برای بیمارانی است که خیلی خطرناکند و دست و پاشان را میبندند که صدمهای به خودشان و دیگران نزنند. یکی از همان بیماران ایزولهای را آنجا باز نگه میدارند ولی بهنام دست و پایش بسته بود. او به بهنام حمله میکند. به او میگفته که تو جن هستی! آن بیمار روی بهنام ادرار میکند و مأموران هم تحقیرش میکنند و به او میخندند!
همه بیماران از جمله بهنام را لخت کرده بودند که مثلا بروند حمام. یک نفر ته سالن ایستاده و شلنگی در دست گرفته و به من همه آب پاشیده و گفته همه همان جا خودشان را بشویند. بار دوم هم که او را برده بودند به امینآباد همین اتفاقات افتاد و تزریق هم کرده بودند و بعد از امینآبادِ دوم کلا تکلمش را از دست داده بود.
اما علاوه بر داخل زندان و این فضایی که از آن حرف زدیم، در بیرون زندان هم احکام تحقیرآمیز که سلامت روانِ معترضان را هدف قرار میدادند زیاد در این مدت صادر شد. مخصوصا برای زنان؛ نوعی تلاش برای ساحرهسازی از زنان معترض.
اللهبخشی: ببینید مخصوصا الآن بعد از خیزش سراسری سال گذشته - قبلش هم بود- احکام مسخرهای به معترضان میدادند. مثلا بروید خودتان را به کلاس قرآن معرفی کنید. چادر بدوزید برای زائران یا مثلا خودتان را به روانپزشک معرفی کنید. همه هم حکومتی نه این که بروید پیش روانپزشک خصوصی و نامهاش را بیاورید. یک جور تحقیرآمیز. سیستم اینها این طوری است که معترضان را تحقیر کنند یا مثلا بگویند که خب معترضان ما اینها هستند، یک سریشان دیوانه و یک سریشان بیماراند و ببینید ما تازه چهقدر به فکرشان هستیم که معرفیشان میکنیم به پزشک یا مراکزی که برایشان کلاس آموزشی بگذارند.
و در نهایت فکر میکنید این تلاش حکومت برای مجنونسازی و روانپریش جلوه دادنِ مخالفان سیاسی و معترضان اثری هم در افکار عمومی دارد؟ پذیرشی از طرف مردم میگیرد؟
اللهبخشی: واکنشی که من دارم از جامعه میبینم یا با افراد که صحبت میکنم، آدمهای معمولی که شاید حتی در اعتراضات هم نبودهاند، همهشان صحبتشان این است که دیگر دست حکومت رو شده. اینها دروغ میگویند و ما که میدانیم که اینها سالم بودهاند. جامعه به سمتی رفته که حتی مثلا من پرونده پزشکی یک زندانی را بیاورم و بگویم نه این واقعا بیمار بوده به خودِ من حمله میکنند و میگویند نه این بیمار نبوده. اینها بیمارش کردهاند. جامعه دیگر این حرفها را قبول نمیکند. [حکومت ] هر حرفی هم بزند، حتی حقیقت باشد جامعه میگوید نه اینها دروغ میگویند.
راوی سوم: فاطمه خوشرو
راوی سوم؛ فاطمه خوشرو، از بازداشتشدگان در اعتراضات «زن، زندگی، آزادی»، زنی که در زندان جمهوری اسلامی مورد آزار جنسی قرار گرفت. از او پرسیدهام آیا او هم مثل بسیاری دیگر از زندانیان برای مصرف داروی خاصی تحت فشار بوده؟
فاطمه خوشرو: بله زمانی که بازداشتگاه دو الف بودم بازجویم به من میگفت تو تعادل روانی نداری و داروهایی را بهزور میدادند که من اصلا نمیدانستم اینها چیست. چندین بار که مخالفت کردم بهزور با کمک مراقبهای زن داروها را به من دادند. بازجو به من گفت که من میتوانم برای تو پروندهسازی کنم که تو یک بیمار روانی هستی و تو را به آسایشگاه روانی منتقل کنیم و سالها به واسطه پروندهای که من دستور میدهم برای تو درست شود در آسایشگاه روانی بستری شوی.
چه اتفاقی میافتاد بعد از این که داروها را میخوردید؟ اثری که روی شما داشت چهگونه بود؟
فاطمه خوشرو: بعد از این که این داروها را به من میدادند یک حالت بسیار بد غم، ناامیدی و گیجی به من دست میداد. چندین بار که اعتراض کردم خانمهای مراقب میگفتند این دستور بازجوست که کارشناس پروندهات است و اگر اینها را استفاده نکنی در پروندهات درج میشود و این به نفعت نیست. به من میگفتند اینها آرامبخش هستند در حالی که اصلا این طور نبود. به محض این که این داروها را استفاده میکردم از جان خودم هم بیزار میشدم و اصلا احساس خوبی نبود.
هیچ چیزی هم بود که بتوانید بگویید در آن شرایط تلخ و تاریک، اندک تسلایی برای شما باشد؟
فاطمه خوشرو: در سلول بغلی من خانمی بود که از صداشان متوجه شدم که ایشان مسن بودند. بیشتر اوقات به زبان فرانسه آوازهایی میخواند. ایشان خیلی مرا دلداری میداد. با صدای بلند میگفت دخترم نگران نباش. دخترم درست میشود. این کارِ این خانم در لحظاتی که واقعا ناامید بودم و نمیدانستم چه بلایی بر سرم میآید واقعا قوت قلب بود با این که من اصلا ایشان را ندیده بودم و ایشان هم نمیتوانست من را ببیند اما همان حرفهایی که به من میزد واقعا برایم دلگرمی و مقاومت بیشتری تولید میشد و حرفهاشان واقعا برایم در آن لحظه امیدبخش بود.
و وقتی که آزاد شدید از زندان، این آسیبها، عوارض دارو و اینها آیا تمام شد؟ از نظر روانی در چه شرایطی بودید؟
فاطمه خوشرو: زمانی که از زندان آزاد شدم سریع به یک روانپزشک کردم و تمام اتفاقات و داروهایی را که نمیدانستم چه بوده و به من دادهاند به او گفتم. ایشان داروهایی برای من تجویز کردند و پیشنهادشان این بود که بستری شوم اما من خیلی میترسیدم که دوباره در محیطهای بسته قرار بگیرم. حال روحی بسیار بدی را داشتم. وقتی که از روانپزشک به خانه برگشتم بازجو با خط پدرم تماس گرفت و به من گفت تو رفتی روانپزشک و داری پرونده خودت را سنگینتر میکنی و تهدید کرد. من بهحدی ترسیده بودم که احساس میکردم هر جا میروم اینها مدام دارند من را تعقیب میکنند. با تمسخر به من گفتند چرا میروی روانپزشک؟ ما میتوانستیم این کار را برایت انجام دهیم.
راوی چهارم: فعال سیاسی از تهران
راوی چهارم، زنی است که از ایران با من گفتوگو کرده؛ نگران امنتیش بودم. پرسیدم صدات را عوض کنم؟ گفت نه! میخواهم با صدای خودم حرف بزنم.
راوی چهارم: سال ۱۴۰۱که من را گرفتند تیرماه بود و ۲۲ تیر ساعت ۳۰: ۱۲ بود که ریختند خانه ما و من را به ۲۰۹ بردند و چهل و پنج روز من آنجا بودم. آمدم بیرون و یک هفته بود که حکم من آمده بود و دوباره ریختند خانه و ساعت دو و نیم شب من را بازداشت کردند. من را که به بیمارستان بردند اصلا به من نگفتند موضوع چیست. فقط گفتند لباسهات را بپوش اعزامی! کجا؟ هیچ وقت هیچ کس جوابی نمیدهد. تو فقط باید لباس بپوشی و منتظر بمانی ببینی کجا میخواهند تو را ببرند. من پوشیدم و نشستم در راهروی اصلی زندان. یه یکی ازبچهها گفتم چنین چیزی به من گفتهاند و او گفت حواست را جمع کن به احتمال خیلی زیاد ممکن است بخواهند ببرند امینآباد و همین اتفاق هم افتاد. تا وقتی هم برسیم باز من نمیدانستم کجا داریم میرویم و از روی تابلوها حدس میزدم.
خب قبلش اتفاق خاصی افتاده بود؟ یعنی مثلا حالت خوب نباشه؟ اعلام کنی به بهداری زندان که کسالتی داری؟
راوی چهارم: من روی پرونده قبلیام درخواست عدم تحمل کیفر داده بودم و قاضی اجرای احکام گفت اُکی نمیتوانی در زندان بمانی؟ حالت خوب نیست؟ پس برو در بیمارستان بستری شو! خیلی ناگهانی و بیدلیل من را فرستادند آنجا و قاضی هم دیگر غیب شد. یعنی وکیل و مادرم میگفتند برای دو هفته پیگیری میکردند و هیچ کس نبود و اوین هم اصلا راهشان نمیدادند.
بعد که به هر حال خودت را در این موقعیت دیدی. در امینآباد. بعدش چه شد؟ چه کار کردی؟
راوی چهارم: خب از همان بدو ورود من حالم خوب نبود. خیلی شوک شده بودم. حتی نمیدانستم که مامانم میداند من اینجا هستم یا نه. تمام شب اول را گریه کردم که بگذارید به مامانم بگویم من اینجام. من چه میدانم اینجا چه اتفاقی دارد میافتد.
بعد از دو سه روز دکتر آمد. دکتر روانپزشک خیلی خوبی بود. یک یری پرستارهای خیلی خوب هم بودند. من سعی کردم با آنها کنار بیایم. هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی قرار است برایم بیفتند. همه در یک حالت بلاتکلیفی بودیم. میتوانم به صورت قطعی بگوی که من آن جملهای را که بهنام محجوبی گفت در آنجا تجربه کردم. واقعا افول انسانیت را آنجا دیدم ولی خب تلاش را میکردم که شاید حتی آنجا هم بتوانم مؤثر باشم.اول حالم خیلی بد بود اما کمی که گذشت سعی کردم با شرایط کنار بیایم و سعی کنم چیزهایی را تغییر بدهم.
افول انسانیت که بهنام محجوبی گفته بود را آنجا دیدی؟ میخواهی نمونههایی از آن چیزی که یک چنین وضعی را میساخت برای ما بگویی؟
راوی چهارم: مثلا اتفاق خیلی وحشتناکی که آنجا میافتاد و من گفتم شما دارید انسانیت اینها را زیر سؤال میبرید. پس غرور اینها چه میشود؟ اینها هم آدماند! موقع حمام بود که در راهروهایی که دوربین هم داشت همه را برهنه میکردند و میفرستادند توی حمام و یک نفر روی آنها آب میریخت. دیدن این صحنه اصلا خیلی وحشتناک بود. رفتارهاشان واقعا با بیماران زشت بود. اتفاق خیلی خیلی عجیبی که آنجا افتاد و من دیدم و اصلا گفتنش هم … یک خانمی را آورده بودند که ناگهان عصبی میشد و نمیفهمید دارد چه کار میکند. حتی خود من را دو بار نزدیک بود با سیگار بسوزاند که من جلوی او را گرفتم. یک بار پرید یقه یکی از پرستارها را گرفت و در کشمکش زنجیر گردن پرستار پاره شد و اون زنجیر را قورت داد. این پرستارها او را فرستادند به اتاق ایزوله. اتاق تکنفرهای بود با یک تخت و هر وقت کسی قاطی میکرد زنگ میزدند کد اعلام میکردند و دو پرستار مرد و مأمور میآمدند و آمپول میزدند و آمپول میزدند و دست و پای اینها را میبستند و آنها را میبردند آنجا. اتاق ایزوله مخصوص افرادی بود که از کنترل خارج میشوند. این زن را انداختند توی آن اتاق و پرستارها به او شربت مسهل دادند و در را به روی او بستند که همان جا بماند و زنجیرشان را به دست آوردند. نمیتوانم توصیف کنم که چه صحنه وحشتناکی بود. ما ندیدیم ولی بعدا شنیدیم که زنجیر را درآورده و شستهاند. یک پروسه وحشتناک و غیرقابل تصور بود.
حالا علاوه بر این انتقال اجباری در خود زندانها هم قرص و داروهای سنگینِ اعصاب و روان یا خوابآور به زندانیان خورانده میشود.
راوی چهارم: خب به این صورت بود که اصلا مسخرهبازی شده بود. صبح ساعت ده یازده و شب ساعت حدود ۹ چرخی میآمد که داروی اعصاب و روان میآوردرو بچهها اسمش را گذاشته بودند کالسکه شادی. خیلی بیدلیل به بچهها قرص میداد. کاری که بچهها میکردند این بود که مثلا سه تا کلونازپام دز دو میگرفتند و این خب خوابآور است و وقتی این را میخوری و نمیخوابی یک حالت نشئه دست میدهد و آنها از آن استفاده میکردند، یک بار صبح و یک بار عصر و چیز عجیبی شده بود. خواب همه به هم ریخته بود. دیگر کسی برایش چیزی مهم نبود و همه خوشحال بودیم که کالسکه شادی میآید و یک چیزی میزنیم. هیچ نظارتی روی تحویل داروی اعصاب آنجا انجام نمیشد.
آیا عوارض این تجربه بعد از زندان و بیمارستان روانپزشکی هم ادامه پیدا کرد؟ یعنی آزاد شدی، برگشتی خانه. آیا توانستی با چیزی که از سر گذراندی کنار بیای؟ کارایی خودت را دوباره به دست بیاوری؟
راوی چهارم: خب الآن تقریبا یازده ماه شده که هر ماه دارم می روم دادیاری اوین امضا میدهم گخ من فرار نکردهام. پروندهام هنوز بسته نشده. در این مدت نتوانستهام زیاد کار کنم. در یک سال و نیم گذشته من در مجموع شاید سه ماه بیشتر نتوانستهام کار کنم. هم اعصاب خودم نمیکشید یعنی یک جا کار میکردم و نمیتوانستم و بیدلیل بیرون میآمدم. شاید حتی یک سری رفتارهای زنندهای با افراد داشتم. واقعا دست خودم نبود و الآن که نگاه میکنم میبینم یک سری آدمها را خیلی آن موقع اذیت کردم. حتی مثلا مامانم برایم تراپی جور کرده بود و نرفتم. اما زمان خیلی طولانی گذشت و من حتی بعد از دو ماه نشستم توی خانه و بیرون نرفتم. منی که هر روز بیرون بودم و اگر بیرون نمیرفتم افسردگی میگرفتم. دو ماه در خانه بودم ولی خب گذشت دیگر…دوباره دارم میروم سر کار و سخت است اما میگذرد. قشنگترین چیزی که من وقتی آزاد شدم دیدم این بود که دیدم دخترها حتی روسری دیگر دور گردنشان هم نیست. یکی از قشنگترین چیزهایی بود که من دیدم. تیرماه که من را گرفتند، شالم دور گردنم بود و تیپی بود که من هر روز آن میرفتم بیرون و واقعا صحنه زیبایی بود موقع آزادی من. هنوز هم میبینم که مردم دارند مبارزه میکنند. به هر حال شاید کمی شکستهتر شده باشند. به خاطر فشارهایی که در این مدت روی آنها آمده. ولی خب وقتی مردم را به جایی برسانند که دیگر چیزی برای از دست ندارند، مثلا من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم خب میگویم میخواهید من را بکشید، بکشید. حداقل از این وضعیت نجات پیدا میکنم.
راوی پنجم: لیلا میرغفاری
«حتی تعریف کردنِ این چیزها من را آزار می دهد و حالم را بد میکند. من را نزدیک صبح بردند [بازجویی] و فردا ساعت چهار صبح برگشتم. تمام مدت روی صندلی نشسته بودم در ۲۰۹. زمانی که خوابم میگرفت و سرم به میز نزدیک میشد بازجو محکم میکوبید روی میز و من میپریدم و خیلی آزار دهنده بود. اگر روابط خصوصی و پارتنری داشته باشی سعی میکنم از آن طریق تو را تحت فشار بگذارند. روزها و هفتهها تو را در انفرادی نگه میداشتند و اصلا بازجویی هم نمیکردند و سر هم نمیزدند. فقط غذایی میدادند، آن هم غذای خیلی کمی که حداقل من را سیر نمیکرد. تو به همان حالت میماندی…در ۲۰۹ و پلیس امنیت، همان جایی که مهسا امینی عزیزم هم کشته شد و در انفرادیها و بازداشتگاههایی که من تجربهشان را دارم و همین طور در زندان قرچک کلا همیشه چراغ پرنور روشن است. یعنی تو همیشه در نوری. این بسیار آزاردهنده است».
این سخنان لیلاست؛ راوی پنجم. هنوز رنج فاجعه را میتوان در صدایش شنید. لیلا میرغفاری، کنشگری مدنی. بارها بازداشت و چهار بار بهاجبار به بیمارستانهای اعصاب و روان منتقل شد.
از او درباره تجربهاش در انتقال به بیمارستان روانپزشکی پرسیدم.
لیلا میرغفاری: طی مراحلی که من منتقل شدم و مطلع شدم که آنجا هستم، آن چیزی که میتوانم بگویم که شاید دیگران بتوانند اندکی آن را لمس کنند که هرگز نمیتوانند و فقط خودم میدانم بر من چه گذشت این است که من بهشدت وحشت کرده و ترسیده بودم که یعنی چه! من در یک آسایشگاه روانیام؟ میخواهند مرا بکشند؟ میخواهند چه کار کنند؟ آن هم در شرایطی که حتی خانواده من مطلع نبودند. شما فکر کنید مأمور بدرقه من که خانم بود داشت موقع انتقال من گریه میکرد. من به حال و روزی بودم و جوری گریه میکردم و فریاد میزدم از ترس که…ترس یک عکسالعمل خیلی طبیعی در هر انسانی است و من اصلا تجربه کُد را نداشتم. کد آمده جلوی مأموران اطلاعات دارد من را میکشد و میزند و من نمیدانم این اصلا که هست! بعدها که رفتم داخل متوجه شدم که اینها کد هستند و قبل از این که به اینجا کشیده شود که بخواهند ضرب و شتم کنند باید بروی با آنها. در تجربیات بعد که به بیمارستان امینآباد تهران منتقل شدم این را فهمیدم.
اولین باری که منتقل شدید به چنین مرکزی چه احساسی داشتید؟
لیلا میرغفاری: خب دفعه اول خیلی ترسناک بود. ساعتها نمیگذشت و من اصلا نمیدانستم چهقدر باید آنجا بمانم. سالها قرار است بمانم یا ماهها؟ ولی از دفعات بعد میدانستم که حداقل زمانی که نگه میدارند یک ماه و سه روز است و بیشتر هم میتوانند نگه دارند. دفعات بعد دیگر من فقط این مشکل را داشتم که چهطور زمان را بگذرانم؟ در آن محیطی که من هیچ همدل و همصحبتی ندارم. ولی خب مثلا دیگر یاد گرفته بودم و با آن بیمارها که خودشان تحت ستم هستند صحبت میکردم.
و این احساس ترس و آسیبپذیری و این تجربهای که پشت سر گذاشتید بعد از آزادی آیا هیچ بهبودی پیدا کردید؟ تصاویر؟ خاطره تلخ؟ آن شرایط ترسناکی که توصیف کردید…اینها شما را رها کرد؟
لیلا میرغفاری: ببینید کسانی که تجربه انتقال از طرف زندان به آسایشگاههای روانی را دارند،خودِ من، ما دیگر هرگز زندگی عادی نداریم. اگر رژیم هم عوض شود ما یک عمر باید تراپی شویم و تحت نظر باشیم. این که شما فکر کنید ما فراموش کنیم نه فراموششدنی نیست و همیشه آسیب آن در جان و روان ما هست. زمانی که از زندان آزاد میشوی - من خودم این طور بودم- تا دو سال اصلا پذیرشِ بیرون را نداشتم. اصلا نمیتوانستم محیط بیرون را تحمل کنم. غذا جلویم میگذاشتند گریهام میگرفت که من دارم غذا میخورم و آن زندانیها آنجا غذای مناسب ندارند. بیرون میرفتم میگفتم وای من دارم قدم میزنم و بچهها آنجا هیچی ندارند. فقط یک حیاط کوچک داغون است. حمام میروند همین حس را دارم که آنجا حمام کثیف و آلوده است و مواد شویند مناسب ندارند. یعنی هر چه که بخواهی در بیرون از رفاه و خوشی و آرامش داشته باشی آن تجربه زندان به یادت میآید. تو دیگر یک زندگی عادی نداری. دیگر نمیتوانی به عنوان یک شهروند یا یک فرد یا یک مادر زندگی عادی داشته باشی. تو همیشه میتوانم بگویم که یک مبارزی. فرقی ندارد این رژیم یا هر رژیم دیگری باشد تو ناخودآگاه اعتراض میکنی.
یک مبارز همیشگی
یک مبارز همیشگی؛ چیزی که تجربهی سرکوب حکومتی از بسیاری از معترضان میسازد، شهروندانی مانند راویانِ این قسمت از «یادآر» که برای آزادی و کرامت انسانی به خیابان رفتند و پاسخ اعتراضشان بازداشت و سرکوب و زندان و بیمارستانهای روانپزشکی بود.