«زخم دل، زخم انگشت، زخم چشم، زخمِ استخوانِ گردنمان…درد گردنم،
کمردرد که صبح تا بعدازظهر نشستهام و سوزن میزنم، چشمهایام الآن نمیبیند.
میگویم این خیاطی را تمام کنم عینک بگیرم اما [تا چشم به هم بزنی] آن خیاطی پولش تمام شد».
«نوعِ قرار گرفتن سوزندوزی روی پا و آن حالتی که باید سر حتما نزدیک پارچه باشد تا بشود تار و پودها را دید».
«چشمهایام خراب شده، کیست کلیه پیدا کردهام».
«گردنت مشکل پیدا میکند. کمرت مشکل پیدا میکند. بعضی اوقات روی بالش مینشینم ولی باز هم کمرم خشک میشود. دستهام با سوزن سوراخ سوراخ شدهاند. شما یک چیز کوچک بدوزید ببینید چهقدر دستهاتان اذیت میشود؛ حالا فکر کنید شب و روز بنشینی! چهقدر فشار بهت وارد میشود؛ مخصوصا گردنت».
«خالهام تا آخرین لحظات زندگیاش داشت سوزندوزی میکرد. خیلی هم پیر شده بود. مجبور بود دو عینک روی هم بزند تا تار و پود را ببیند. دستهاش کج شده بود. فکر کنید مثلا کسی هشتاد نود سال سوزندوزی کند. با همان دستهای کج و گردنی که اصلا صاف نمیشد هم تا آخرین روزها سوزندوزی میکرد.
سوزندوزی و نخهاش را در یک قوطی شیرخشک خیلی قدیمی نگه میداشت و وقتی فوت کرد این از او باقی ماند. آن سوزندوزی نیمهکارهای که تا آخرین روزهای زندگیاش هنوز داشت روی آن کار میکرد؛ با آن دستهای کج و آن دردی که با هر بار زدنِ سوزن روی آن پارچه میکشید».
«چشمهام خراب است. خونریزی داخلی کرده و من حتی نمیتوانم بروم دکتر. همسایهها میدانند چه بدبختی هستم».
«سوزندوزیها ما خوب است. هنر ما خوب است. هنرم را دوست دارم ولی اینجا ارزشی ندارد».
«دوست نداشتم که من هم همین راه را بروم ولی در نهایت انگار این یک انتخاب نیست و بیشتر اجبار است».
«زنان سوزندوز واقعا بیصدا هستند. گوشه خانهها و کارگاهها هستند و هیچ صدایی برای دردهاشان وجود ندارد».
اینها جملاتی است از زنان سوزندوز سیستان و بلوچستان، در چهارمین قسمت از مجموعه پادکست «یادآر»؛ زنانی که از دردهاشان میگویند؛ از گردندرد وچشمدرد و کمردرد و از کار افتادنِ کلیه و کج شدنِ مفاصل و انگشتان و از سوزنهای یک عمر سوزندوزی…سوزن سوزن رنجِ به همه بافته. آنها میترسند، از خیلی چیزها میترسند، از حکومت و از مردانِ خانواده.
در این قسمت از «یادآر» رنج زنان سوزندوز بلوچ را روایت میکنم. نام هیچ یک از زنان را نخواهم آورد و صدای همهشان را [برای استفاد در پادکست] اندکی تغییر دادهام. دعوت میکنم بشنوید، بخوانید و به یاد بسپارید.
رویا بافتن در دل واقعیت تلخ
هیچ وقت به یک تکه سوزندوزی بلوچی از نزدیک نگاه کردهاید؟ به آن همه زیباییِ رنجبار هیچ وقت دقیقهای خیره شدهاید؟ به سوزندوزیهای بلوچی که نگاه میکنی بیشتر رویا میبینی تا واقعیت. زنانی را میبینی از دلِ کویری و چاک چاکِ طبیعتی خشن، زنانی با خار مغیلان در گلو و تشنگیای تاریخی در جان، یکتاپیراهن، با پوستی خشک که رویای باغ، رویای خرمی و آب و نشاط میبافند.
طرحهای سوزندوزیِ بلوچی یکسره رنگارنگ و تر و تازه؛ ربطی به محیط زندگی زنانِ سوزندوز ندارد، به رویاها که در سر میبافند ربط دارد؛ تار و پودش از خیال است؛ خیال دور، خیال دراز. هر یک تکه سوزندوزی خیالی است که زنی در دوردست بافته؛ خیالهای بیکران در اتاقهای کاهگلیِ تنگ.
یک زن بلوچ در گفتوگو با پادکست «یادآر» میگوید: «برای یک لباس دوماه، سه ماه وقت میگذارم. چشمهام درست نمیبیند. سرم درد میکند. شوهرم مریض است. سوزندوزی میکنم که یک بنده خدا چیزی به من بدهد که خرجمان بشود. ما درآمد دیگری نداریم.
یک پسر دارم که خدا خیرش بدهد؛ گاهی وقتها که دستش برسد کمک میکند ولی او هم خرج زن و بچه دارد؛ نمیرسد. شوهرم هم که حالش بد است، ناراحتی اعصاب و روان دارد. میبرمش دکتر، میارمش. خدا میداند که جز این سوزندوزی چیزی ندارم. هر کاری که میگیرم سه ماه، چهار ماه، پنج ماه طول میکشد چون چشمهام دیگر خوب نمیبیند. باز هم خدا را هزاران بار شکر.
صد هزار و دویست هزار تومان سیب و گوجهای بیشتر نمیشود. الآن ۲۰سال است که شوهرم مریض است و من دارم سوزندوزی میکنم. یکی از دخترها و ونوهام هم پیش من زندگی میکنند. نوهام میدوزد، دخترم میدوزد، کمک کوچکی است. درآمدی ندارند».
و زن سوزندوز دیگری از سیستان و بلوچستان: «شوهرم کارگر است. کار میکند و هر چند وقت پول کمی گیرش میآید. صدهزار تومان یا مبلغ کمی در همین حد. چهار تا بچه دارم. یک دختر و یک پسر. دو تا از بچههام مدرسه میروند. پولِ کارگری شوهرم کفاف زندگیمان را نمیدهد. مجبورم سوزندوزی کنم که کمکخرجی بشود. چون بچهها مدرسه میروند و دفتر و مداد و لباس و خوراک میخواهند. سه وعده غذا میخواهند. همه چیز میخواهند. بچه کوچک پوشک میخواهد. زیرِ یک سال دارد ولی ما دستمان نمیرسد و من مجبورم سوزندوزی کنم».
دیگری زنی است که میگوید همسرش درگیر اعتیاد است: «برای بچههام کار میکنم. شوهرم معتاد است و درآمدی ندارد. هجده سال است دارم سوزندوزی میکنم. صبح تا شب میدوزم برای صدهزار تومان، پنجاه هزار تومان که چه دردی را درمان میکند؟ هما فقط یک نان خشک میشود. خودم مریضام. قند دارم، چربی دارم، هر مریضی که بگویی دارم. مردم هم که معتاد است. صبح میرود تا شب پلاستیک و آشغال جمع میکند میآورد. گاهی حتی شبها هم نمیآید.من از کجا بیاورم؟ عیالوارم و مسئولیت همشهشان با من است. هفت هشت نفر جمعیت هستیم. یکی کفش ندارد، یکی لباس ندارد، یکی چادر ندارد، همه اینها به عهده من است. خدا میداند که من خودم چهقدر حیران و بدبخت و مریضام. نه آبی، نه برقی. این پولی هم که درمیآورم هزینه همینها میشود».
خطِ داستان را دنبال میکنید؟ زیر تمام سقفها و توی تمام کپرهای روستاها و محلههای کوچک و محرومِ سیستان و بلوچستان، زنانْ سوزندوزاند و مردان؟
از تک تکِ این زنان درباره شغل شوهرانشان میپرسم. شوهرشان چه کاره است؟ کار میکند؟ درآمدی دارد؟
پاسخها اغلب به مردانی میرسد که یا درگیر اعتیاداند، یا بیمار و از کارافتاده و کنجِ خانه، یا بیکار و در جستوجوی شغلی که نیست، یا کارگران ساده و روزمزد با دستمزدهایی زیرِ خطِ زنده ماندن که تازه آن را هم کارفرمای موقت آیا بدهد آیا ندهد. این زن سوزندوز میگوید: «شوهرم بله جلوتر کار میکرد. یعنی آن طور کاری هم نبود. توی بازیافت بود. میدانید که بازیافت همان مثلا جمع کردنِ وسایلی است که در کوچه افتاده، مثلا بطری آب معدنی یا شیشه نوشابه، درآمدی نداشت اما الآن که دیگر کل بازیافتها تعطیل شده. وقتی شوهرم سرِ فلکه میرود، صبح تا بعدازظهر مینشیند و نوبت با او نمیرسد که برود سر کار».
در استانی با بالاترین نرخ بیکاری در سراسر ایران، مردانِ کارگر اگر به خیابان بروند چهقدر ممکن است دست پر به خانه برگردند؟ بیشتر مردان، اگر درگیر اعتیاد یا بیماری نباشند برای کارگری روزمزد میروند. کارگر زیاد است و کار کم. وقتی ماشینی از دور میآید همه میدوند که انتخاب شوند. بیشترشان تمام روز را منتظر و دم غروب دست خالی میمانند. این زن سوزندوز میگوید مردان هم تقصیری ندارند: « قبلا شاید مثلا شوهران خلاف میکردند یا گازوئیلکشی میکردند، شاید مغازهداری میکردند الآن همین کارها هم دیگر نیست. مردان فقط چشمشان به دست زنانشان است که چه زمانی سوزندوزی میگیرند و چه زمانی تحویل میدهند. در استان ما، مردان هم گناهی ندارند. کار نیست، سرمایه ندارند. اگر میروند طرف گازوئیلکشی کشته میشوند، اگر میروند طرف خلاف، کشته میشوند! مریضاند، معتاداند! من الآن زنی را میشناسم که نه خودش مدارک دارد و نه شوهرش. میگوید دو تا بچه دارم و دمِ خانه جاری هستم؛ میروم بیرون برایش خرید میکنم تا شب شاید به من و بچههام غذا بدهد. شوهر او هم شاگرد مغازه است و نمیتواند شکم بچههای خودش را سیر کند و حالا این برادر معتاد و عروس و دو بچه هم هستند. خیلی سخت است».
اینجاست که این دختر جوانِ سوزندوز از نفرین سوزندوزی برای زنان بلوچ میگوید: «وجودش باعث شده که زنان گیر بیفتند و فشار بیش از حدی روی شانههاشان باشد. نگاه کنید در هر روستا و شهری که هیچ کاری برای پسرها و آقایون وجود ندارد، سوزندوزی برای زنان است. بنابراین تمام فشار مالی خانواده بر دوش زنان است و تمام فشار قسمتهای زنانه زندگی هم بر دوش آنهاست و این زنان هیچ وقت حق هیچ اعتراضی هم ندارند. انگار یک وظیفه مکتوب است که باید انجامش دهند و صبح تا شب سوزندوزی کنند و کنارش به بچهها هم برسند و غذا هم درست کنند و هیچ وقت هم هیچ ادعایی نداشته باشند. برای همین برای من سوزندوزی در کنار عشقی که دارد یک نفرین است».
او یک روز از زندگی یک سوزندوز بلوچ را به تصویر میکشد: «سوزندوزی برای زنان بلوچ این طوری است که صبح بلند میشوند و نماز صبح میخوانند و چای برای صبحانه درست میکنند و مینشینند پای سوزندوزی و تمام طول روز تا موقعی که بخوابند این سوزندوزی روی پایشان است. وسطاش باید بچهداری کنند، غذا آماده کنند، خانه را تمیز کنند و دوباره به سوزندوزی برگردند».
تمام بار خانواده بر دوشهای نحیف زنان سوزندوز که هنرشان سرگذشت رنجشان است. این زن سوزندوز از مشاهداتش درباره سایر زنان میگوید:«نه که غریبه باشد، آشنا داریم، از فامیل خودمان است. جایی که تفریح بوده به زنش گفته نه تو نمیخواهد بیایی! بنشین توی خانه سوزندوزیات را بکن که سر برج پول لازم داریم. خب این حق زن نیست».
فقط هم اینها نیست. زنان سوزندوز اغلب فرودستانِ مضاعفاند. حتی شناسنامه هم ندارند و شناسنامه نداشتن یعنی در شمار نیامدن، یعنی حساب بانکی نداشتن، یعنی کار کردن و حتی حقی بر اندک دستمزد خود نداشتن. همان زن سوزندوز از زنانِ بدون مدارک میگوید: «بعضی خانمها هم که مدارک ندارند. بیشترشان مدارک ندارند و پولشان به حساب شوهرشان میآید».
گاه هم زنان سوزندوز شناسنامه و مدارک هویتی دارند اما قانون نانوشته سنتی تکرارِنامِ زن خانواده برای غریبههایی که کار او را میخرند و قرار است دستمزدش را به حساب بانکی او بریزند منع کرده. پروانه، دختر جوان سوزندوز توضیح میدهد: «آن درآمدی که از سوزندوزی هم میآید خیلی وقتها اصلا به دست زن نمیرسد و مستقیم میرود به کارت همسرش و او [مرد] تصمیم میگیرد که این پول را چهگونه خرج کند حتی مثلا خرج اعتیاد خودش کند. آن قدر این در جامعه عادی شده که یک زن فکر میکند که اصلا جایگاه و حقی ندارد که بخواهد به این موضوع اعتراض کند و بگوید این پولی است که من با هزینه کردنِ سلامتیام به دست آوردهام و میخواهم تصمیم بگیرم که مثلا چیزی برای خودم یا دخترم بخرم. چنین حقی وجود ندارد. خیلی عادی است که پول سوزندوزی، مخصوصا وقتی در جای دیگری فروخته میشود توی جیب آقا برود! شاید خندهدار به نظر برسد اما حتی روی اسمِ زنان حساسیت به خرج میدهند و زن نمیتواند کارت خودش را که اسم خودش روی آن است بدهد باید کارت آقا را بدهد که پول برای او واریز شود».
وقتی میگوییم دستمزد منظورمان دقیقا چیست؟ زنان هنرمندِ کمبهره و محرومی که از زندگی جز سوزن و قلاب زدن، تار را به پود بافتن و گلهای خیال را بر پارچههای کتان دوختن چیزی به خاطر ندارند، آخر کار، چهقدر دستمزد میگیرند؟ یکی از آنها پاسخ میدهد: «سوزندوزی که این قدر برایش زحمت میکشم، شب و روز چشمهام را روی آن میگذارم و از جانم برایش مایه میگذارم وقتی که دستمزدش را میگیرم خیلی به من فشار میآید که ساعتها نشستهام و حتی موقع نماز خواندن هم نمیتوانم بروم و میگویم بیشتر بدوزم و بعد وقتی که سوزندوزی را میبرم تحویل میدهم دستمزدش آن قدر کم است که حتی کرایه ماشینم [برای تحویل کار] هم نمیشود. برای خودم هیچ چیز نمیشود؛ جز خرج خانه. همه وسایل خانهام را خودم تهیه میکنم. اگر محتاج آبی باشم خودم تهیه میکنم و اگر محتاج نانی باشم خودم تهیه میکنم. سرمایهای نمیشود. همین که برای شبمان نان و آبی باشد».
و این زن دیگری است که از دستمزدش میگوید: «زیر پایام را هم بهخوبی نمیبینم. کاش درآمد بیشتری داشتم و مشکلاتم را حل میکردم. با این صد تومان و پنجاه تومان چه کار کنم؟ یک مرغ لاغرمردنی بخواهی بخری کیلویی پنجاهوپنج هزار تومان است. من توانایی ندارم که بخرم. یک عالمه بچه دارم. نمیدانم این مبلغ کم را اصلا چه کار کنم؟ یکی کفش میخواهد، یکی لباس میخواهد، این پول همان نان خشک هم نمیشود. روزی ۲۰هزار تومان نان خشک میخرم».
و زنی دیگر که توضیح میدهد: «سه چهارسال است که شوهرم فوت کرده و شغل من شده سوزندوزی تا هزینه بچهها و پدر پیرم را که مریض است دربیاورم. خودم سرپرست خانواده هستم. پدرم هم کس دیگری ندارد که از او مراقبت کند. پولی هم ندارد. مبلغ کمی کمیته امداد به او میدهد که به هزینه دکترش هم نمیرسد. نه او چیزی دارد، نه من. جز خدا کسی را نداریم.
فقط همین سوزندوزی است که دستمزد کمی دارد. یک دانه مرغ هم نمیشود. من هم چشمهام ضعیف شده، پاهام درد میکند. میبینید؟ انگشتانم سیاه شدهاند! اما حتی دکتر هم نمیتوانم بروم. گردنم هم مشکل دارد».
انگشتهاش سیاه شده. آن قدر که نشسته و سوزن زده اما چیزی که اشکش را سرازیر میکند انگشتهاش نیست،روزگار پدر پیرش است: «پدر مریضام اینجا پیش من بود. بعضی اوقات پیش خواهرم است. دو روز اینجا بود. مریض بود و من حتی پول کرایه ماشین نداشتم به او بدهم. از اینجا تا خیابان خیام پیاده رفت. آن شب آن قدر دلم سوخت که ساعت یازده شب به خواهرم زنگ زدم و گریه کردم. گفتم پدرم مریض بود و من حتی نتوانستم ببرمش دکتر».
و دختر جوانی که او هم سوزندوز است، هفت سال است که سوزندوز است: «میدانم به آرزوهام نمیرسم. من هفت سال است این کار را شروع کردهام ولی به هیچ جا نمیرسم چون پدرم مریض است. اگر پولی در میآورم به مادرم میدهم که او هم خرج خانه میکند. چیزی نمیماند که بتوانم یک لباسی، کفشی، چادری برای خودم بخرم. نمیتوانم مثل بقیه مردم زندگی کنم. هفت سال است که بزرگ شدهام و فقط سوزندوزی میکنم. اگر شغل دیگری بود میرفتم ولی نیست. این کار هم برای ما جز ضرر نداشته. چشماهامان ضعیف میشوند، کمردرد و پا درد میگیریم. شبها تا ساعت یازده شب سوزندوزی میکنم. صبح هم که زود از خواب بیدار میشوم و اول کارهای خانه را میکنم و بعدش مینشینم فقط خیاطی میکنم. جز هزینههای خانه چیزی نمیتوانم بخرم. الآن هم که همه چیز خیلی گران شده».
همه اینها جمع شده کنار محرومیت جغرافیایی و سیاسی. آب نیست، برق نیست، راه نیست. گرمای خرماپزان و زمینی که از حرارت خود میسوزد، ریزگردها و غبارِ غم اما هست. میتوانید تصورش را بکنید که در هُرم گرمای سیستان و بلوچستان در بسیاری از خانههای سوزندوزان، نه یخچالی هست و نه هیچ دستگاه خنککنندهای؟ این دقیقا وضعیتِ زندگی این سوزندوز است که تعریف میکند: «شبها اصلا برق نیست و نمیشود کار کنم. مگر این که روزها با عینک بدوزم. ما حتی یک یخچال نداریم که بچههام بتوانند با دهان روزه یک آب خنک در این تابستان بخورند. این کولر را هم که میبینید، یک مسلمانی داده دست یک نفر برای صوابش از مازندران برایم آوردهاند.
دختر سیزدهسالهام را یک بار به کمک یک نفر بردم دکتر. دکتر گفت باید به او لبنیات بدهی اما من که نمیتوانم از این چیزها بخرم. حتی شیر نمیتوانم برایش بخرم. رشد ندارد. دکتر گفت باید باز ببینمشاش. من نتوانستم ولی. فقط همان یک دفعه بردمش. حالا دو سال است که نتوانستهام تا دکتر ببرمش چون دستم نمیرسد».
شیر؟این مردم آب آشامیدنی هم ندارند. در کشوری که بخش مهمی از منابع طبیعی جهان را در اختیار دارد، خانواده سوزندوزِ بلوچ یا از هوتک، آب آلوده جمع میکند یا آب را اگر گیرش بیاید و اگر بتواند گالنی میخرد. بیشتر سوزندوزها البته نمیتوانند! روایتِ این زن را بخوانیم: «یک بانکه آب (گالن۲۰لیتری) شش هزارتومان است. دو تا بانکه میخرم دوازده هزار تومان. به خدا برای دو روز هم برای یک خانواده کافی نیست.
به خدا آبی نداریم که لباسهامان را بشوییم. از این و آن آب میگیریم. اگر مسلمانی دلش بخواهد آب میدهد و دلش نخواهد نمیدهد. آن بنده خداها هم گناهی ندارند. آنها هم آب را میخرند. ما هم دو بانکه آب میخریم در حد شستن دست و صورت و وضو و شستن سر بچهها. خدا شاهد است که من حتی بانکه ندارم که آب کنم. رفتم خانه خواهرم و او به من یک بانکه داد تا بتوانیم با آن آب بگیریم».
درآمدِ حقیرِ سوزندوزی اما فقط مالِ زنانِ بی یا کمسوادی که جمعیتِ بزرگترِ سوزندوزانِ بلوچ را تشکیل میدهند نیست. نسل جوان هم که پیشروتراند و راههای تازه را میآزمایند، دستمزدِ بیشتری نصیبشان نمیشود.
از این زن جوان بشنویم، زنی که گالری هنری راهاندازی کرد و کارهای سوزندوزی زنان بلوچ را تا کشورهای اروپایی هم فرستاد: «واقعا قیمت کارها با توجه به میزان زمانی که روی هر کار گذاشته میشود نمیارزد. قیمتها خیلی پایین است. البته ما باید این را در نظر بگیریم که اگر الآن اوضاع سخت است برای همه سخت است. ما باید هر طور که هست بفروشیم. یعنی اگر ما میخواهیم برای شب نانی برای خوردن داشته باشیم باید بتوانیم حتما چیزی بفروشیم، حتی اگر شده به واسطهها. همه کاری که [این زنان ] انجام میدهند برای این است که همان روز بتوانند چیزی برای خوردن داشته باشند و همان روز بتوانند زنده بمانند و این با توجه به این که ما داریم به صورت بینالمللی کار میکنیم واقعا ناراحتکننده است. من به عنوان مدیر گالری سیران و سرپرست بچهها الآن در حسابم ۹۰ هزار تومان هست و باید تا سفارش بعدی با آن بگذرانم. حالا من یک نفرم و آن دختری که چند بچه دارد هم در همین وضعیت است».
پروانه دختر جوانِ بلوچ، یک کارآفرین به تمام معناست، زنی بی هیچ حمایتی، بی هیچ همراهی و با هزار مانع پیش رو.
پروانه که در اینجا از نام مستعار برای نام بردن از او استفاده میکنم نمیخواست سوزندوز شود. همه عمر، هر زنی که اطرافش دیده بود سوزندوز بود. حافظهاش پر از دست و پاهای کج و معوج، دندانهای ریخته، چشمهای کمسو، انگشتانِ سیاهِ سوزن سوزن و همه آن چیزی بود که نمیخواست به آن بدل شود. پروانه خیلی زود فهمید تنها راهش این است که برای ورود به دانشگاه بجنگد. سخت بود اما ممکن شد و او ناگهان زنی بود از میان همه زنان سوزندوزِ بلوچ در روستای کوچکشان که راهی اصفهان میشد تا در یک فرصت رویایی درس بخواند. او به یاد میآورد: « من از یک روستا داشتم میرفتم به دومین کلانشهر ایران که درس بخوانم. هیچ کس همراهم نیامد. از آن همان اتوبوس که نشستم بروم تنها رفتم. بزرگترین حمایتی که از من شد این بود که اجازه دادند بروم! رفتم کارهای ثبت نامم را انجام دادم. من اصلا نمیدانستم که کسی در این جور مواقع باید همراهم بیاید. آنجا دیدم که خیلی از دختران با پدر و مادرشان آمدهاند و از این که از هم دور میشوند گریه میکنند. اصلا برایم عجیب بود. این حس حمایت که پدر و مادر کنارشان بود و کارهاشان را انجام میدادند…اولین تجربهام در اصفهان هم این بود که من سوار اتوبوس شرکت واحد شدم. همان جا با دختری دوست شده بودم. با او سوار اتوبوس خط واحد شده بودم که برویم به خوابگاه. بگذریم که چهقدر از اتوبوس و شلوغیاش حیران بودم. یادم است که مبهوت بودم که آدمها از کجا میدانند که کجا سوار شوند و کجا پیاده شوند و حتی این را از آن دوستم هم پرسیدم و آن قدر سؤال من برای او عجیب بود که او خندید و فکر کرد من دارم شوخی میکنم».
یک دختر جوان بلوچ اگر فرصت آن را پیدا کند که از روستا یا شهر کوچکش به شهری نه خیلی دور، مثلا جایی در استانهای اطراف، شیراز و یزد و اصفهان برود خیلی چیزهاست که برای اولین بار خواهد کرد. باورتان بشود یا نه؛ مثلا خریدن چند کیسه میوه، یا دیدن درختی سبز از نزدیک!
پروانه که به یاد میآورد، گریهاش میگیرد: «من اولین باری که میوه درست و حسابی خوردم را یادم است. آنجا گاهی بابا یا مامانم میرفتند و ته صندوقهای میوه، مثلا این انگورهایی را که مانده و دانه دانه شده بودند میگرفتند و میآوردند و ما میخوردیم. در روستای خودمان انار و انگور بود و اینها میوههایی بودند که ما به هر حال یک دسترسی به آنها داشتیم و خورده بودیم ولی برای من سیب یک میوه رویایی بود. چند روز پیش در توییتر خواندم که تا حالا کسی را دیدهاید که میوه مورد علاقهاش سیب باشد و یادم آمد که در دفتر خاطراتم نوشته بودم - از دوره راهنمایی افکارم را با توجه به این که جایی نمیتوانستم بیان کنم مینوشتم- آرزو دارم… (هق هق میکند) بروم سر کار و پول داشته باشم و با اولین حقوقم یک گونی سیب بخرم. این قدر سیب برای من میوه بهشتی و دستنیافتنی بود. من در دوره دبیرستان در اتاقم یک پوستر میوه داشتم که داداشم گاهی آن را به یادم میاندازد. هر شب با نگاه کردن به این پوستر میخوابیدم. یعنی این قدر میوه چیز عجیبی بود و میگفتم من یک روز همه اینها را میخرم. حالا چیز خاصی هم نبود. چند دانه سیب و چند دانه پرتقال. بعد که رفتم دانشگاه توانستم همه اینها را خودم تجربه کنم. میرفتم میوه میخریدم. قشنگ اولین باری که گیلاس یا موز خوردم را به یاد دارم. اولین باری که آن قدر سیب خوردم که سیر شدم».
پروانه اولین بارهای دیگر را هم به خاطر میآورد: «اولین باری که درخت را به معنای درخت دیدم در دانشگاهم بود. یعنی اولین باری که رفتم شمال و دیدم طبیعت چهقدر متفاوت از چیزی است که ما دیدهایم. کوههای پر از درخت و درختانی که من فقط تصاویرش را دیده بودم. اولین لحظهای را که چشمم به درخت خورد یادم است. آن قدر صورتم را به شیشه اتوبوس چسبانده و محو تصاویر بودم که بعدا پیشانیام کبود شده بود».
دنیای یک زن چهطور عوض میشود؟ با دیدنِ دنیاهای دیگر. ای بسا اگر شکلهای دیگرِ زندگی را نبینیم هرگز راهی برای شناختن زندگی خودمان نداشته باشیم. پروانه حالا چیزهای تازهای میدید: «من در اصفهان دیدم که آدمها میتوانند خواسته و به عنوان یک زن احترام داشته باشند. تا قبل از آن که من بروم دانشگاه، انگار که اسباببازی برادرانم بودم. هر نوع تهدید و تحقیر و آزار روحی و روانی و حتی فیزیکی را که ممکن بود سر ما میآوردند و ما هیچ وقت حق هیچ نوع اعتراضی را نداشتیم. اصلا به عنوان جزئی از وجودمان اینها را پذیرفته بودیم و من تازه رفتم اصفهان و دیدم که یک دختر هم احترام دارد. من دارم در مورد چیزهای خیلی ابتدایی صحبت میکنمها یعنی همین که میتوانستی حرف بزنی برای من عجیب بود. عجیب بود که یک دختر میتواند در جمع حرف بزند!
با چیزی آشنا شدم به اسم سفر. اگر یک ذره هم میتوانستم پولی جمع کنم به تورهای اطراف اصفهان میرفتم و سعی میکردم جاهای مختلف را ببینم. درس خواندم. معدل الف و استعدادهای درخشان بودم. حمایت مالی از طرف خانواده دریافت نمیکرد. مامانم بود که با همان سوزندوزی سعی میکرد بخشی از مخارج من را بپردازد ولی خودم هم بین کلاسها همیشه در حال سوزندوزی بودم. آنجا شروع کردم به آموزش دادنِ سوزندوزی. دیدم این سوزندوزی که ما به عنوان پنلهای لباس بلوچی استفاده میکنیم برای بچههای آنجا کاربردی ندارد ولی از آنها سفارش میگرفتم و روی تاپ و شلوار و شلوارک و هر چیز پارچهای برایشان سوزندوزی میکردم. بعد هم آموزش سوزندوزی برای دانشجویان و برای پزشکانی که علاقهمند بودند گذاشتم. خلاصه از طریق هر کاری که ممکن بود سعی میکرد درآمدی داشته باشم و بتوانم ادامه دهم».
پروانه ادامه داد. با بهترین معدل و به عنوان دانشجوی ممتاز ادامه داد. او ادامه میدهد: «من برای ارشد بورسیه شدم چون معدل الف بودم. پایاننامهای کار کردم درباره یک گیاه بومی بلوچستان که شناسایی نشده بود. ما برای شستوشو استفاده میکردیم و آمدیم برای شستوشوی ابریشمهای تاریخی امتحانش کردیم و خیلی خوب جواب داد. بعد چون معدل الف بود و در این پایاننامه هم خیلی خوب کار کردم گفتند که برای بورسیه دکترای بدون آزمون اقدام کنم ولی دقیقا همان زمان خواهرم ازدواج کرد و از آن روستا رفت و من در این دوراهی قرار گرفتم که زندگی را این قدر دوستش دارم و این قدر برایش جنگیدهام انتخاب کنم یا برگردم پیش مامانم که این قدر حمایتم کرده. بدون هیچ تردیدی انتخاب کردم که پیش مامان در همان روستا برگردم. وقتی که برگشتم دوباره مواجه شدم با همان زندگی قبلی که در آن شش سالی که من داشتم تجربههای متفاوت را زندگی میکردم هیچ تغییری نکرده بود. همان رفتارها، همان خشونتها علیه زنان و همان نگاهها و همان جهنمی که قبلا بود».
«فکر کردم حالا که من رفتهام و زندگی دیگری را تجربه کردهام به بقیه دخترها هم آگاهی بدهم و به آنها بگویم که یک سری حق و حقوق دارند و میتوانند رویا داشته باشند. سر این جریانات من خیلی محکوم و اذیت شدم. خواستم طبق رشتهام در میراث فرهنگی کار کنم که با مافیای میراث فرهنگی مواجه شدم و دیدم که این جو واقعا مناسبِ من نیست و بعد فکر کردم من که سوزندوزی را از قبل از تحصیلم شروع کرده بودم و حالا هم هنر خواندهام؛ میتوانم کارهای متفاوت ارائه بدهم تا نه فقط برای خودم که برای بقیه دختران هم کاری کنم. گالری سیران را راه انداختیم و اولین کارهایی که انجام دادیم قابهای سوزندوزی بود که دوستم به یک نمایشگاه سوزندوزی در تهران برد و خیلی از آنها استقبال کرده بودند. روی هر چیزی که ممکن بود شروع کردیم به کار کردن و بعد رسیدیم به زیورهای سوزندوزی».
پروانه شروع کرد به آموزش دادن به سایر زنان و دختران سوزندوز: «شاید صدها و صدها دختر را آموزش دادم. در هر بخشی که خلاقیتی داشتم سعی میکردم کمکی کنم. مثلا در حصیربافی و سکهدوزی، علاوه بر سوزندوزی تا بتوانند کارها را جدید کنند و بازار کار بیشتری داشته باشند. بچههایی که در تیم ما کار میکنند همه دختران سرپرست خانواده و خودسرپرستاند یا زنانی که شوهرانشان ول کردهاند و رفتهاند. این اینجا چیز خیلی خیلی عادی و عامی است که مردان نه فقط اگر پولی داشته باشند، همین طوری زمانی که بگذرد میروند دو یا سه زن دیگر میگیرند. بچههای تیم ما اصولا همه از همین زنانی هستند که رها شدهاند و خیلی هم خوشحالتراند از این حالت رها شدن چون آن طوری باید خرج شوهر را هم میدادند. در معدود مواردی که شوهر هنوز در آن خانواده حضور دارد به خاطر این است که یک پولی دستش میآید. یعنی زن نانآور خانواده است و شوهر میداند که وقتی در آن خانواده است پولی دستش میآید».
خودش میگوید به جهنم بازگشته. دوباره مجبور شده به سوزندوزی بازگردد اما او جهنم را تغییر داد. قبل از هر کار دیگری از دندانهای مادرِ سوزندوزش شروع کرد: «زمانی بود که بزرگترین آرزوی من این بود که یک روز بتوانم چهار تا پلاستیک برای خانه خرید کنم و بیایم و مامانم را خوشحال کنم. برایش میوه بخرم. همه اینها را تصویرسازی کرده بودم و دربارهاش نوشته بودم. ولی کم کم که کار کردم توانستم به این نقطه برسم که مامانم را ببرم دکترهای مختلف. مامانم وقتی هنوز جوان بود تصادفی کرده بود و متأسفانه دندانهای جلوش ریخته بود و این متاسفانه در زیباییاش خیلی تأثیر گذاشته بود. همیشه هر وقت حرف میزد و میخندید چادرش را میگرفت جلوی دهانش. یکی از اولین کارهایی که کردم - با وجود این که همه خیلی مخالف بودند و میگفتند دندان که چیز واجبی نیست- رفتم دندانهای مامانم را درست کردم و مامانم ناگهان هفتاد هشتاد درصد زیباتر شد و من آن لحظهای که خودش را در آینه دید و خندید، آن حس سپاسگزاری و آن خنده که در آن لحظه دیدم انگار برای همه رنجهایی که در همه عمر برده بودم کافی بود».
او توانست فضاهای تازهای بسازد و سرانجام سهم خود را از احترام در اختیار بگیرد: «هنوز هم هر روز من باید برای حقوق اولیهام بجنگم ولی الآن به من احترام گذاشته میشود و عزتی در خانواده دارم که واقعا برایم یک موفقیت است. پدرم در دوره راهنمایی هر روز به من میگفت دیگر حق نداری بروی مدرسه. بعد شنیدم پدرم که از این زن جدیدش دختری دارد، دخترش را به شهر دیگری برده که پیش یک خانواده دیگر بماند ولی بتواند درس بخواند و موقعی که من این را شنیدم بسیار بسیار باعث خوشحالیام شد که پدرم چیزی را در من دیده که باعث شده بفهمد درس خواندن چیز بدی نیست و دخترش را تا این حد حمایت کند که او را به شهر دیگری ببرد که درس بخواند و این در جامعه ما واقعا چیز عجیبی است».
پروانه و دخترانِ نسل جوانترِ سیستان و بلوچستان، این روزها و مخصوصا پس از جنبش «زن، زندگی، آزادی» برای فردای بهتر مبارزه میکنند. یکی دیگر از آنها فاطمه است: «من خودم یک سوزندوز فقیر هستم ولی برای تبلیغ پیج یا کار خودم حرف نمیزنم. فقط دلم خواست که دردهای زنان سوزندوز را بگویم. زمانی که زندگی زنان سوزندوز بهبود پیدا کند زندگی بچههاشان هم بهبود پیدا خواهد کرد و روزی میرسد که رشد فکری و آگاهی گسترش پیدا میکند بین تمام زنان سیستان و بلوچستان».
او زنان سوزندوز بلوچ را کارگران پنهان میداند. بدون بیمه، با دستمزد اندک، بدون آینده. او هم مثل پروانه به دانشگاه رفت و پس از آن کارآفرینی برای سوزندوزان بلوچ را آغاز کرد. از او میخواهم از مشکلات و موانع بگوید: «وفور سوزندوزیهایی که از خارج از استان وارد استان میشوند. ما زنانی داریم که عالی دارند سوزندوزی میکنند. از روح و بدنشان میگذارند ولی وقتی یک کار بیکیفیت و ارزان با تنددوزی وارد استان میشود خب سوزندوزی زنان بلوچ هم ارزان میشود. با این که تفاوت دوخت خیلی مشهود است ولی باید سوزندوز باشی تا تشخیص دهی. میراث فرهنگی توان قیمتگذاری روی سوزندوزیها را با ارزش واقعیشان که ارزش کار دست را نشان دهد دارد اما این کار را نمیکند چون برایش سودمند نیست. پس از آن طفره میرود و ثبات قیمت سوزندوزی وجود ندارد. یکی از بچهها به میراث فرهنگی مراجعه کرده و گفته بود ارزش کارها پایین آمده چون نخ و پارچه گاندی بیکیفیت است؛ بیایید از پارچههای الیاف طبیعی و دستبافت استفاده کنیم، کارگاهها را افتتاح کنیم و این هنر را زنده کنیم اما قبول نمیکنند چون برایشان سودی. یعنی هر چیزی که به یک قسمت اداری و دولتی میرسد نمیشود برایش کاری کرد. خب چرا جلوی واردات این همه پارچهها و سوزندوزیهای بیکیفیت را که میآید نمیگیرند؟ چه کسی دارد این کارها را میکند؟ کیست که دارد واردات را انجام و اجازه میدهد که این همه کار چرخی و خیاطی ماشینی و نیروی مهاجر وارد استان شود؟ خب من که از بیرونم با کمی تحقیق متوجه شدهام که چه آسیبی دارد متوجه سوزندوزی استان و شغل زنان میشود. آیا آنها نمیدانند چه مشکلی به وجود آوردهاند؟ این دلالها؟ این واسطهها؟ پس علنا مافیایی وجود دارد که دارد این کارها را انجام میدهد».
فاطمه و پروانه و نسل آنها برای ایجاد تغییر و توقف چرخه فقر و محرومیت و خشونت علیه زنان سوزندوز بلوچ، در این سالها از اینترنت و فضای شبکههای اجتماعی کمک گرفتند. نه نسلهای پیشین، نه خانواده، نه سازمان میراث فرهنگی و نه حکومتی که جز بذرِ سرکوب و تبعیض در سیستان و بلوچستان نکاشته، هیچ یک قرار نبود کمکی کنند. تنها معجزه ناگهان فضای آنلاین و اینترنتی بود که آنها را در تغییر وضعیت کمک میکرد، به جهان بزرگتری وصلشان میکرد و به دیده شدنشان یاری میرساند.
با این حال حتی اینجا هم رد پای حکومتی که حذف و سانسور و فیلتر میکند بر جای خود باقی است. پروانه توضیح میدهد: « یکی از چیزهایی که به ما کمک کرد که بتوانیم سوزندوزی را متفاوت ارائه کنیم وجود اینترنت و اینستاگرام بود که از هر طریقی هم که میتوانستند تلاش کردند جلوی آن را بگیرند. مثلا در روستایی که من بودم -حالا بگذریم که چهقدر طول کشید که اینترنت سیمکارت بیاید و فعال شود و اوایل با مودمهای خانگی کار میکردیم و هر روز این سیمها دزدیده میشد و ما باید آن قدر دوندگی میکردیم که بتوانیم سه روز اینترنت داشته باشیم و کارمان را آنلاین ارائه کنیم- تنها راه ارتباطمان همین بود. دختران امکان ارتباط با بیرون از خانه و فروش کارهاشان را هیچ جور دیگری نداشتند. جلوی این هم آن قدر میگیرند و آن قدر با رنج و زجر همراه است که رنج آن سوزندوزی در مقابل این اصلا به چشم نمیآید. این روزهای اخیر من آن قدر دارم سر پُست کردن کارها و این که بتوانم دو دقیقه بدون قطع شدن فیلترشکن با مشتریهام صحبت کنم آن قدر اذیت شدهام که با خودم میگویم اصلا کار نکنم نمیارزد. من برای چه کسی بگویم که چند بار در اداره پست گریهام گرفته؟ هر بار پنج شش ساعت در صف هستم و بیاحترامیهایی که به عنوان یک دختر میشود! کارمندهایی که هیچ جور کارشان را انجام نمیدهند و گاه باید دو روز یا سه روز بروی که بالاخره یک بسته را ارسال کنی و پذیرش آن تحقیر آن قدر سخت است که من هر روز با خودم میگویم دیگر کار نکنم!
این همه رنج را شنیدید؟ شاید شما هم مثل من از شنیدنِ رنجِ زنان سوزندوزِ بلوچ بغض کرده باشید. با این همه زنان بلوچ به رویاهاشان پشت نکردهاند، به لیلاهاشان پشت نکردهاند، به خوابهای خوشِ شیرین برای دخترانشان، به تخیلِ فردای بهتر. از هر زن بلوچی که از آرزویش را پرسیدم از آینده گفت، از روزی که خواهد رسید و من با خودم فکر کردم چند هزار بار در بسترِ خستگیِ خود، آن روز را تجسم و مرور کرده. اجازه بدهید این قسمت از «یادآر» را با آرزوی زنان بلوچ برای فردا بهتر به پایان ببریم. با این صداها و گفتهها از عمقِ محرومیت: «دوست ندارم دخترم مثل من بشود. با این بدبختی زندگی کند. دلم میخواهد درس بخواند و به جایی برسد. آرزوی من این است که کسی باشد از دخترم حمایت کند تا درسش را بخواند. دبیرستان را بخواند و دانشگاه برود. چون واقعا درسش خوب است».
«دوست دارم بچههام به جایی برسند. برای همین این کار را میکنم. برای این که بچههام که بزرگ شدند آینده بهتری داشته باشند. حداقل در مملکتشان به جایی برسند و بتوانند زندگیشان را اداره کنند».
«آرزوی من این است که سرنوشت دخترانم مثل من نشود».
و فاطمه، زن سوزندوزِکارآفرین: «زنان سوزندوز بلوچ به خاطر شرایطی که دارند نمیتوانند سفر کنند ولی من دوست دارم روزی همراه با کارهام سفر کنم و دوست دارم دنیا ما را با چهرهمان بشناسد و دیگر کسی به ما زنان بیچهره نگوید». و پروانه: «خیلی خوشحالم که جنگیدم و رفتم درس خواندم و نوع متفاوتی از زندگی را دیدم و فهمیدم که چیزهای زیادی برای خواستن هست. خوشحالم که مبارزه کردن را یاد گرفتم. شاید ما هنوز خیلی از انقلاب «زن، زندگی، آزادی» فاصله داریم ولی من یاد گرفتم که خیلی از این حقوق اولیهای که حتی در همین ایران برای زنان قائل هستند را ما در بلوچستان هم بخواهیم. من هر بار دختری را میبینم که در فامیل خودمان برای حق خودش میجنگد واقعا افتخار میکنم. وقتی کسی را میبینم که پافشار میکند که میخواهم بروم دانشگاه و نمیخواهم ازدواج کنم واقعا خوشحال میشوم. این که به تعداد انگشتهای یک دست میبینم که دخترانمان لباسهای رنگیشان را به نمایش میگذارند و موهاشان را به نمایش میگذارند برای من آن قدر حس خوبی دارد که انگار مثلا یک کسی جایزه نوبل برده باشد.
خیلی خوشحالم که کارهام که تکهای از روح من را در خود دارند سفر میکنند و به جاهای دیگر میروند. خیلی دوست دارم که یک روز من همراه کارهام سفر کنم و به جاهای دیگر دنیا بروم».
این هفته در «یادآر» از پروانه و فاطمه و دیگر زنانِ سوزندوز سیستان و بلوچستان شنیدید. این هفته راویتی داشتم که با گوش سمت راست تلخی و دردناکی و نابرابری و نارواییاش را باید شنید و با گوشِ سمت چپ، امید و الهام و از پا ننشستن و ستایشآمیزیاش را. روایتی از رنج که از شما دعوت میکنم به یادش بسپارید، علیه فراموشی.