در میان شاعران معاصر ایران، به ندرت می توان کسی را یافت که با آغاز شورش های خیابانی سال ۱۳۵۷ و طلیعه حکومت اسلامی و تثبیت ولایت مطلقه فقیه به رهبری آیت الله روح الله خمینی، به استقبال شورش و انقلاب و رهبران آن نرفته باشد. بررسی شعرهای مداهنه آمیزی که در اوان انقلاب و تا سال ها بعد، از زبان و قلم شاعران انقلاب زده تراوش کرده خود مقوله ای است مفصل که در این نوشته نمی گنجد. فقط به عنوان نمونه اشاره می کنم که یکی از شاعران سرشناسِ اهل «فلسفه» در استقبال از آیت الله خمینی وی را به «خدا» ماننده کرد، دیگری در خوشامد از رهبر انقلاب سرود: «برگرفتی مشعل اندیشه را/ سوختی تاریکی این بیشه را» و سومی مدیحه ای را که گویا قبلا وقف یکی از بزرگان اتحاد شوروی کرده بود، با تغییراتی در خور موقعیت و زمان، پیشکش رهبر انقلاب کرد.
احمد شاملو یکی از استثناها بود. وی با این که از شاعران «متعهد» و «انقلابی» و طلیعه دار «خلق» به شمار می رفت، خیلی زود دریافت انقلاب اسلامی را با شعارهای «آزادی»، «عدالت»، «برابری»، و «برادری» کاری نیست و چند ماهی بعد از انقلاب به صراحت در مصاحبه ای با سردبیر مجله «تهران مصور» (شماره ۲۲، اول تیرماه ۱۳۵۸) گفت «برنامه طلوع خورشید لغو شده است»!
این نوشته قصد دارد به دو قطعه از اشعار شاملو در اوان انقلاب بپردازد و زمینه های اجتماعی و تاریخی آن را نشان دهد: یکی با عنوان «در این بن بست» - که بازتاب وقایعی است از اوان انقلاب، با نگرشی عمیق نسبت به فلسفه حکومتی که می رفت بر جامعه حاکم شود و قیاسی میان آنچه در پیش بود با اسطوره ای توراتی – قرآنی؛ و دیگری با عنوان «عاشقانه» – که برداشت وی از فلسفه زندگی در حکومتی است که «بر می آید» – و این هر دو شعر در پیوندی مفهومی با یکدیگر، روایتی از انقلاب اسلامی و دیدگاه های آن نسبت به «بشر» و «زندگی» به دست می دهد که به نظرم – دست کم با توجه به زمان سرودن آنها – در میان آثار ادبی منظوم درباره انقلاب اسلامی کم نظیر است.
به منظور آشنایی با زمینه های فکری و اجتماعی شاعر در زمان سروده شدن این دو قطعه شعر، نگاهی می اندازیم به آنچه احمد شاملو در نخستین سرمقاله «کتاب جمعه» درباره شرایط اجتماعی و دورنمای حکومت انقلابی نوشته است:
«روزهای سیاهی در پیش است. دوران پر ادباری که، گرچه منطقا عمری دراز نمی تواند داشت، از هم اکنون نهاد تیره خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه خود را بر زمینه ای از نفی دموکراسی، نفی ملیت و نفی دستاوردهای مدنیت و فرهنگ و هنر می جوید.
این چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیر غلتک سنگین خویش در هم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بی گمان سخت کمر شکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلق زده هر اندیشه آزادی را دشمن می دارند و کامکاری خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و اندیشه غیر ممکن می شمارند. پس نخستین هدف نظامی که هم اکنون می کوشد پایه های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام های خود را با به آتش کشیدن کتابخانه ها و هجوم علنی به هسته های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همه متفکران و آزاد اندیشان جامعه است.
اکنون ما در آستانه توفانی روبنده ایستاده ایم. بادنماها ناله کنان به حرکت در آمده اند و غباری طاعونی از آفاق بر خاسته است. می توان به دخمه های سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بی امان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی کند. هر فریادی آگاه کننده است، پس از حنجره های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.
سپاه کفن پوش روشنفکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمده اند. بگذار لطمه ای که بر اینان وارد می آید نشانه ای هشدار دهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق های ساکن این محدوده جغرافیایی در معرض آن قرار گرفته است.» («کتاب جمعه»، شماره ۱، سال اول، تیرماه ۱۳۵۸)
شعر «در این بن بست» که مدتی قبل از «عاشقانه» سروده شده، بیان مواضع «مکتبی» حکومتی است که می رفت بر زندگی مردم چیره شود، و شد. «در این بن بست» روایتی است از زندگی روزانه مردم در ماه های بعد از انقلاب، و پس از آن که روحانیان به اصطلاح ماشین دولتی را در اختیار و کنترل خود گرفتند. در این ماه ها، گروه های فشار، حمله به افراد، گروه ها، و تأسیساتی را که «اسلامی» نمی شمردند آغاز کردند. از خوراک و پوشاک تا نحوه آرایش زنان و مردان، تحت کنترل دین دولتی در آمد و کسانی که از «ارزش» های تازه و احکام حکومتی سرپیچی می کردند، در ملأ عام با شلاق تنبیه می شدند. بر سر چهارراه ها، خیابان ها و کوچه ها، پست های بازرسی به وجود آمد. اتومبیل ها را نگاه می داشتند و علاوه بر جستجوی داخل آنها، اگر مشکوک می شدند که راننده اتومبیل یا یکی از سرنشینان آن مشروب الکلی مصرف کرده «دهان» آنها را بو، و در صورت تشخیص مصرف مشروب الکلی آنها را بازداشت می کردند. بیشتر بازداشت شدگان محکوم به شلاق می شدند، و در ملأ عام تازیانه می خوردند. صحبت از روزگاری است که سرمای معنوی حاکم بر جامعه، با آتش زدن کتاب ها به فراموشی سپرده می شد. حمله مأموران کمیته های انقلاب به خانه های شهروندان – به منظور جمع آوری کتاب ها و آثار سیاسی و ادبی «ضاله»، عمده فعالیت روزانه این نهاد انقلابی را تشکیل می داد. مأموران حکومت اسلامی معمولا در نیمه های شب به خانه ها می ریختند و هر آنچه را «مضر» تشخیص می دادند به همراه فرد «خاطی» با خود می بردند. بسیاری از این بردن ها، بازگشتی به همراه نداشت. بسیاری از مردم کتاب های خود را می سوزاندند و یا آنها را در حیاط خانه هایشان دفن می کردند. «نور» و «آگاهی» به درون افراد رانده شد، و «اندیشیدن» به صورت «خطر»ی در آمد که می توانست بنیاد و دودمان شخص را بر باد دهد. درهمین روزگار است که قوانین قصاص نوشته شد و به اجرا در آمد. بریدن انگشت و دست و پا، در آوردن چشم، جدا کردن سر از تن، و پرتاب «گناهکار» از کوه یا بام، بخشی از قوانین موضوعه کشور شد و بنیانگذار حکومت اسلامی منکرین قصاص را تکفیر کرد. حضور پزشکانی که در نقش «قصاب» ظاهر می شدند، از دیگر بدایع این دوران بود. روزگاری که – باز هم به فتوای بنیانگذار دولت اسلامی – حدیث نبوی «حبّ الوطن من الایمان» جعلی شناخته شد و خندیدن و شادی از اعمال لغو به حساب آمد و – بنابراین – ماموران حکومتی شادی و خنده را نیز بر نمی تافتند و به «جراحی» و حذف آن از صورت آدمیان می پرداختند؛ تا چه رسد به «ترانه» و «شوق» از هر نوع که باشد. شوق و ترانه و سرود – به فتوای «پیشوا» در گفتگو با اوریانا فالاچی روزنامه نگار ایتالیایی – فقط در حدی قابل قبول بود که در جنگ و خونریزی به کار آید. دورانی که نفرت و خشونت توسط آیت الله خمینی تقدیس و رایج شد. روزگاری که به فرمان «رهبر»، بیان اعتقاد به ولایت مطلقه فقیه برای داشتن حق حیات کافی نبود، بلکه شهروندان می بایستی «از ته دل» به نظام معتقد می شدند و ماموران وظیفه داشتند حتی «دلت را ببویند» تا مطمئن شوند از ته قلب با آنان همراه هستی! و البته این همه از نظر حکومتگران پیروزی محسوب می شد.
با این مقدمات و پیش زمینه سروده شدن «در این بن بست»، آن را می خوانیم:
در این بن بست
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگار ِ غریبیست، نازنین
و عشق را
کنار ِ تیرک ِ راهبند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبست ِ کج و پیچ ِ سرما
آتش را
به سوختبار ِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگار ِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کُشتن ِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصاباناند
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساطوری خونآلود
روزگار ِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب ِ قناری
بر آتش ِ سوسن و یاس
روزگار ِ غریبیست، نازنین
ابلیس ِ پیروزْمست
سور ِ عزای ما را
بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
(ترانه های کوچک غربت، ص ۳۰-۳۲)[1]
احمد شاملو چند ماهی پیش از سرودن این شعر، و قبل ازاین که «ابلیس پیروز مست»، بر مسند خدا بنشیند و بر «عزای خلق» ضیافتی فراهم کند، در گفتگو با سردبیر «تهران مصور» سرخوردگی طلیعه داران انقلاب را چنین توصیف کرده بود:
اگر دیگر پای رفتنمان نیست
باری
قلعه بانان
این حجت با ما تمام کرده اند
که اگر می خواهید در این دیار اقامت گزینید
می باید با ابلیس
قراری ببندید!
(«تهران مصور»، شماره ۲۲، اول تیرماه ۱۳۵۸).
اما سیر وقایع سیاسی و اجتماعی منجر به حکومت تمامیت خواه (totalitarian) روحانیان و تسلط کامل روایت ایشان از «اسلام ناب محمدی» بر همه شئون زندگی، چنان سریع است که بازتاب آن را می توان در شعر «عاشقانه» و مقایسه آن با «در این بن بست» دید. شاعر، در همین فاصله کوتاه، از موضع «بن بستی» که گمان می کرده جامعه دچار آن شده، به موضع تسلیم و بی عملی کامل می رسد، و تصاویری که در این شعر ارائه می کند، بیانگر عمق تسلیم و بی عملی است:
عاشقانه
بیتوته کوتاهی ست جهان
در فاصله گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی بر می آید
و روز
شرمساری ِ جبرانناپذیریست.
آه
پیش از آن که در اشک غرقهشوم
چیزی بگوی
درختان،
جهلِ معصیت بارِ نیاکان اند
و نسیم
وسوسه ای ست نابکار.
مهتابِ پاییزی
کفریست که جهان را میآلاید.
چیزی بگوی
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
هر دریچه نغز
بر چشماندازِ عقوبتی میگشاید.
عشق
رطوبتِ چندشانگیزِ پلشتیست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.
آه
پیش از آن که در اشک غرقهشوم
چیزی بگوی،
هرچه باشد
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگوارانِ ژولیده آبرویِ جهاناند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندترانند.
خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقهشوم
از عشق
چیزی بگوی
(«ترانه های کوچک غربت»، ص ۴۷ – ۴۹، بی تاریخ، بی نام ناشر)
چند محور اساسی در این شعر قابل مشاهده و تطبیق با نظریه های حکومتی – دینی است که بر ایران حاکم شد:
- بیان مفهوم زندگی در نظریه دینی – اجتماعی حاکم. بر اساس این نظریه، زندگی انسان محدود است به «بیتوته کوتاهی... در فاصله گناه و دوزخ»، و نیز بی حاصل و عبث بودن زندگی این جهانی برای مؤمنان.
- بیانِ مخالفت نظریه حاکم دینی با آگاهی عمومی (که خورشید و نور نمادهای آن است به عنوان عامل تمیز دهنده روز و شب، که نماد تاریکی و جهل باشد).
- تشریح مخالفت نظام جدید با فضای باز ناشی از انقلاب، با استفاده از استعاره «درخت» و «نسیم» و «مهتاب پائیزی»، و بالقوه کفر آمیز دانستن آن از سوی حاکمان جدید. و این اشاره ای است به داستان آفرینش انسان در تورات و قرآن و رانده شدن آدم و حوا از بهشت، به واسطه خوردن میوه «درخت معرفت» و عالِم شدن بر نیک و بد. و آشکار شدن این راز بر خداوند، «که هنگام وزیدن نسیم بهار در باغ می خرامید و آدم و زنش خویشتن را از حضور خداوند خدا در میان درختان پنهان کردند...» («کتاب مقدس یعنی کتب عهد عتیق و عهد جدید»، به همت انجمن پخش کتب مقدسه در میان ملل، چاپ افست ۱۹۸۸، از روی چاپ ۱۹۰۴، سِفر پیدایش، باب سوم، ص ۴) و نیز آن دسته از روایات دینی، که اغوا شدن حوا توسط ابلیس به صورت مار درآمده در باغ بهشت، و سپس هبوط آنان را به زمین، در عصر یک روز پائیزی توصیف کرده اند.
- توصیف «هر دریچه نغز / بر چشم انداز عقوبتی می گشاید»، در واقع بیان بینش رسمی حاکمیت اسلامی در تعریف زیبایی در دوران سروده شدن این شعر است، و بیت بعدی اشاره ای است آشکار به همخوابگی عاشق و معشوق – به عنوان عالیترین مرحله عشق ورزی – که از دیدگاه دینی حاکمیت اسلامی، در «رطوبت چندش انگیز پلشتی» خلاصه می شود، و «آسمان» که سر پناهی ست تا «به خاک بنشینی و بر سرنوشت خویش/ گریه ساز کنی»!
باید به یاد داشته باشیم که در اوائل انقلاب اسلامی، پوشیدن لباس نو، مصرف عطر و ادوکلن و صابون های عطری و حتی تمیز بودن و به طور روزانه حمام کردن، از عادات «طاغوتی» به حساب می آمد و کراهت داشت؛ و در عوض، در بر کردن لباس کثیف و عرضه بدن های عرق آلود، به کار بردن الفاظ رکیک و توهین آمیز، و جز آن از ارکان انقلاب اسلامی و ممیزه انقلابی بودن به شمار می رفت؛[2] تا حدی که شخص آیت الله خمینی در این باره گفته بود: «قوی ترین نهضتی که از بعد از انقلاب در ایران پا گرفته است نهضت ضد جمال است.»۳
در انقلاب اسلامی کثیف بودن و اعتقاد – یا دست کم تظاهر – به عدم رعایت نزاکت های اجتماعی و «تقدیس مرگ» بخشی از «ارزش های انقلاب» محسوب می شد. شاملو همین را چون الهامی آینده نگر در قالب این بیت از شعر خود ریخته که «چشمه ها از تابوت می جوشند/ و سوگواران ژولیده آبروی جهان اند!» در حالی که قاعدتا در یک جامعه سالم، چشمه ها از زندگی و حیات می جوشند، نه از تابوت حامل مرگ؛ و آبروی جهان به زیبایی و لطف زندگان است نه به ژولیدگی عزادارانی که خود از فاجران اند و نیازمند فروش «عصمت» به آینه – یعنی خودشان! همین بیت شاید اشاره ای هم باشد به زنانی که بعد از خراب کردن فاحشه خانه های رسمی، به استخدام نیروهای انتظامی و انقلابی جدید درآمدند، و از جمله در فرودگاه ها و ایستگاه های قطار و اتوبوس، وظیفه شرعی جستجوی بدنی «خواهران» را بر عهده گرفتند. نمونه هایی از آن رفتارهای وقیح در برخی از خاطرات دوران انقلاب، از جمله در کتاب «در حضر» نوشته مهشید امیرشاهی آمده است. در چنین شرایطی جز «تسلیم» و پناه بردن به «خدا» چه می توان کرد: «خامش منشین خدا را/ پیش از آن که در اشک غرقه شوم/ از عشق چیزی بگوی.»
***
اما چند کلمه ای هم درباره ساختار شعر «در این بن بست» گفتنی است، که به نظرم روایتی است نو از اسطوره توفان نوح در تورات و قرآن و پشیمان شدن خدا از آفرینش انسان. ابتدا نگاهی بینداریم به این اسطوره به روایت تورات، و نقش گناه آدم و حوا در آن:
... و خداوند دید که شرارت انسان در زمین بسیار است و هر تصور از خیال های دل وی دایما محض شرارت است * و خداوند پشیمان شد که انسان را بر زمین ساخته بود و در دل خود محزون گشت * و خداوند گفت انسان را که آفریده ام از روی زمین محو سازم و بهایم و حشرات و پرندگان هوا را چون که متاسف شدم از ساختن ایشان * اما نوح در نظر خداوند التفات یافت * این است پیدایش نوح * نوح مردی عادل بود و در عصر خود کامل و نوح با خدا راه می رفت * و نوح سه پسر آورد سام و حام و یافث * و زمین نیز به نظر خدا فاسد گردیده و زمین از ظلم پر شده بود * و خدا زمین را دید که اینک فاسد شده است زیرا که تمامی بشر راه خود را بر زمین فاسد کرده بودند * و خدا به نوح گفت انتهای تمامی بشر به حضورم رسیده است زیرا که زمین به سبب ایشان پر از ظلم شده است و اینک من ایشان را با زمین هلاک خواهم ساخت * پس برای خود کشتی ای از چوب کوفر بساز و حجرات در کشتی بنا کن و درون و بیرونش را به قیر بیندا * و آن را بدین ترکیب بساز که طول کشتی سیصد ذراع باشد و عرضش پنجاه ذراع و ارتفاع آن سی ذراع * و روشنی ای برای کشتی بساز و آن را به ذراعی از بالا تمام کن و در کشتی را در جنب آن بگذار و طبقات تحتانی و وسطی و فوقاتی بساز * زیرا اینک من طوفان آب را بر زمین می آورم تا هر جسدی را که روح حیات بر آن باشد از زیر آسمان هلاک گردانم و هرچه بر زمین است خواهد مرد * لیکن عهد خود را با تو استوار می سازم و به کشتی در خواهی آمد تو و پسرانت و زوجه ات و ازواج پسرانت با تو * و از جمیع حیوانات از هر ذی جسدی جفتی همه به کشتی درخواهی آورد تا با خویشتن زنده نگاه داری نر و ماده باشند از پرندگان به اجناس آنها و از بهایم به اجناس آنها و از همه حشرات زمین به اجناس آنها دو دو از همه نزد تو آیند تا زنده نگاه داری * و از هر آذوقه که خورده شود بگیر و نزد خود ذخیره نما تا برای تو و آنها خوراک باشد. پس نوح چنین کرد و به هر چه خدا امر فرمود عمل نمود. (نقل از «کتاب مقدس یعنی...»، سِفر پیدایش، باب ششم، ص ۸)
و در ادامه داستان در آغاز باب هفتم از همین سفر:
تو و تمامی اهل خانه ات به کشتی درآیید زیرا تو را در این عصر به حضور خود عادل دیدم * و از همه بهایم پاک هفت هفت نر و ماده با خود بگیر و از بهایم ناپاک دو دو نر و ماده و از پزندگان آسمان نیز هفت هفت نر و ماده را تا نسلی بر روی تمام زمین نگاه داری * ... (باب هفتم، ص ۹)
عناصر اصلی تشکیل دهنده اسطوره توفان نوح از این قرار است: ۱ – فریب خوردن انسان از ابلیس و گناه ]شرارت[ ناشی از آن؛ ۲ – پشیمانی خالق؛ ۳ – اندوهناک شدن خدا، ۴ – تصمیم به نابودی آنچه به گناه آلوده شده؛ ۵ – نجات و حفظ نمونه هایی از آنچه پاک است و آلوده به شرارت و گناه نشده، ۶ – چگونگی نجات؛ ۷ – و ادامه حیات.
شعر «در این بن بست» نیز از عناصر اصلی مشابهی برخوردار است: ۱ – فریب خوردن» مشتاقان انقلاب (از جمله شاعر) از کسانی که به قولی «انقلاب را ربودند»؛ ۲ – پشیمانی بخشی از انقلابی ها از شرکت در انقلاب؛ ۳ – ناامید شدن شرکت کنندگان از نتایج شورش های سال ۱۳۵۷؛ ۴ – فعالیت های «ضد انقلابی»؛ ۵ – سعی در «نجات انقلاب» و انداختن آن به راه «درست»؛ ۶ – اندیشیدن به آینده؛ و ۷ – بعد از نا امیدی کامل، حفظ آنچه اصیل است و پاک به منظور ادامه حیات برای آیندگان.
در این شعر ردّ پای همه این عناصر به وضوح دیده می شود، بااین تفاوت که در اسطوره توفان نوح به روایت تورات و قرآن،[3] خداوند قهّار و منتقم (revengeful God) به واسطه قهر و غیرتی که دارد، تصمیم به نابودی همه چیز از روی زمین می گیرد؛ اما به دلیل لطفش به نوح پیامبر، اجازه می دهد تا وی نمونه ای از هر جانداری را برای آیندگان (بعد از توفان) در کشتی خویش نگهداری کند. اما شاعر که از این قدرت بهره ای نبرده، و شاید به واسطه حس زیبادوستی و عاطفه – که ذاتی شاعران است – فقط می تواند قصد حفظ و نگهداری چیزهای پاک را در پستوی خانه (ناخودآگاهی ملی؟) داشته باشد، تا شاید آیندگان را از آنها بهره ای باشد و «عشق» و «شوق» و «نور» و «خدا»، در میان همه «دستاوردهای» تیره و تار انقلاب، امید به آینده ای بهتر را زنده نگهدارد.
اما طنزینه بزرگی هم در این شعر حضور دارد. جایی که شاعر قصد دارد «خدا» را نیز در پستوی خانه نهان کند تا از آسیب توفان در امان بماند، اگرچه این توفانی است که مدعیان به وجود آوردنش، آن را برآمده از «خدا» می دانند.
۱ نکته جالبی هم در عنوان این مجموعه شعر وجود دارد که بی ارتباط با شرایط اجتماعی زمان سروده شدن دو شعر مورد بحث نیست. در این مجموعه ۲۱ قطعه شعر چاپ شده که اکثر آنها (۱۲ قطعه)، بر اساس تاریخ چاپ شده در انتهای هر یک از شعرها، در داخل ایران و بعد از پیروزی انقلاب سروده شده. سؤال این است که چرا شاعر همۀ این شعرها را در زیر عنوان «ترانه های کوچک غربت» چاپ کرده؟ یک پاسخ می تواند این باشد که وی اگرچه در ایران می زیسته اما با محیط و شرایط چنان بیگانه بوده که خود را در «غربت» می دانسته است. بسیاری از کسانی که از زمان انقلاب مجبور به اقامت در ایران بوده اند نیز در یادداشتها یا مکاتباتشان با دنیای خارج، بارها از «غربت درون» سخن گفته اند.
۲ عباس امیر انتظام معاون نخست وزیر انقلاب، که یک سال و اندی بعد ازانقلاب به اتهامهایی از قبیل استفاده از کلمۀ dear در نامه نگاری با سفارت امریکا، متولد شدن در خانواده ای جدید الاسلام، و فروش خواربار ایران به امریکا(؟!) زندانی شد؛ از زندانبانان خود تقاضا کرد برای شستشوی سر شامپو در اختیار او بگذارند. اما این درخواست به سبب طاغوتی بودن شامپو رد شد! و تازه آقای امیر انتظام «خودی» به شمار می رفت! نمونۀ رفتار با غیر خودی را از آقای دکتر جلال متینی شنیدم. ایشان نقل فرمودند که دراوان انقلاب، وقتی هنوز در ایران حضور داشتند و کارمند فرهنگستان ادب و هنر ایران بودند، دکتر صادق کیا رئیس فرهنگستان زبان، بازداشت و زندانی شده بود. آقای دکتر کیا که مردی بسیار نظیف و پاکیزه بود، روزی از زندانبان تقاضای «صابون» برای شستشو می کند، چهار تن از پاسداران محترم به سلول او رفته و هر یک در گوشه ای ایستاده و دکتر کیا را چون توپ بازی برای مدتی با لگد به سوی یکدیگر پرتاب می کنند که: ... ما انقلاب کرده ایم... تو صابون می خواهی؟...
[3] به نظرم احمد شاملو بیشتر – شاید ناخودآگاه – نظر به روایت تورات داشته است، یکی به این دلیل که سبک وی در برخی از آثارش، نوعی گرته برداری از سبک ترجمۀ قدیمی تورات و انجیل به زبان فارسی است و علاوه بر آن، در دیگر آثارش نیز اشاراتی به داستانهای این دو کتاب دارد. در حالی که اشاره ای به قرآن در اشعار او نیافته ام. دوم این که در روایت تورات در باب هفتم از سفر پیدایش، نوح پیامبر به فرمان خدا «از همۀ بهایم پاک هفت هفت نر و ماده... و از بهایم ناپاک دو دو نر و ماده» به همراه خود به کشتی می برد، در حالی که در روایت قرآن حرفی از انتخاب میان پاک و ناپاک نیست؛ و شاملو در شعر خود فقط عناصر پاک (کاشر) را در پستوی ناخودآگاهی ملی نهان می کند.
برای آگاهی بیشتر از اشارات قرآن به داستان نوح رجوع کنید به: سورۀ مؤمنون، آیات ۲۳ تا ۳۰؛ سورۀ عنکبوت، آیات ۱۴ و ۱۵، سورۀ قمر، آیات ۹ تا ۱۶، و سورۀ نوح، آیات ۲۶ تا ۲۸.