از انقلابیگری تا بنیانگذاری دائرة المعارف
مسی به رنگ شفق
سرگذشت و خاطرات سید کاظم موسوی بجنوردی
به اهتمام: علی اکبر رنجبر کرمانی
کاظم موسوی بجنوردی بنیانگذار حزب ملل اسلامی است که در تاریخ معاصر ایران و در جریانهای انقلابی نقش مهمی ایفا کرده است. بسیاری از انقلابیون ایران و مخالفان رژیم شاه به او و حزب ملل اسلامی به دیده الگو نگریسته اند. اما به نظر من اهمیت خاطرات او در هیچ یک از این دو نیست؛ بلکه به واسطه بیان شرایطی است که منجر به تغییر جریان فکری او شده تا از فعالیتهای انقلابی متوجه فعالیتهای فرهنگی شود. و البته درک این موضوع بدون توجه به مسیری که پیموده ناممکن است.
صاحب خاطرات در خرداد ۱۳۲۱ در خانواده ای ایرانی در شهر نجف در عراق به دنیا آمده است. نواده آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی مرجع تقلید شیعیان در اوائل قرن جاری خورشیدی است. فعالیتهای سیاسی و مذهبی خود را در عراق شروع کرده. در ۱۶ سالگی عضو حزب الدعوه عراق شده. و در سال ۱۳۳۹ به ایران بازگشته. تحصیلات حوزوی خود را ادامه داده، حزب ملل اسلامی را بنیان نهاده، با رویای انقلاب مسلحانه فعالیت کرده، دستگیر شده، در زندان بازجویی و شکنجه و محاکمه و محکوم به اعدام شده و با پادرمیانی آیت الله حکیم و کفایی خراسانی (فرزند آخوند ملا کاظم خراسانی) و البته تأثیر نامه ژان پل سارتر روشنفکر برجستۀ آن دوران به جعفر شریف امامی رئیس مجلس سنای ایران در اعتراض به نحوۀ محاکمه، و عفو محمدرضا شاه از اعدام رهایی یافته است. از داخل زندان کتاب ترجمه کرده که در بیرون زندان به نام خودش چاپ و منتشر شده، در داخل زندان برای کسب امتیازاتی برای زندانیان اعتصاب غذا کرده و موفق به کسب آنها شده، سعی به فرار از زندان کرده، ناصر کاخساز از زندانیان معروف به گروه فلسطین رأی او را زده، و... بسیاری از داستانهای شنیدنی که به بهترین وجهی روایت شده اند....
بخش خاطرات او در زندان شاه (از ص ۱۱۷ تا ۱۹۲) بسیار خواندنی است، خاصه برای کسانی که خاطرات زندانیان دوره انقلاب و سالهای تثبیت جمهوری اسلامی را خوانده باشند، می تواند مبنایی برای مقایسه میان رفتار دو دولت سابق و کنونی در برخورد با زندانیان سیاسی پیدا کند.
*
به نظرم برخی از اظهار نظرهای سیاسی آقای بجنوردی با واقعیات تاریخی تطبیق نمی کند. مثلا آن جا که درباره جنگ ۱۹۶۷ اعراب و اسرائیل و شکست اعراب و مصر در جنگ شش روزه می گوید:
«در آن جنگ ارتشهای عربی شکست سختی خوردند و بخشهایی از خاک عربی و تمام شهر بیت المقدس – قبلۀ اول مسلمین – به دست اسرائیل و صهیونیستها افتاد.
این حادثه تأثیر عجیبی در روحیۀ ملت ایران و از جمله زندانیان سیاسی مسلمان گذاشت و همه ما را اندوهناک و سرخورده کرد، به خصوص که رهبری اعراب در آن زمان در دست عبدالناصر بود و این شکست، در واقع شکست عبدالناصر و سیاستهای او به شمار می رفت؛ عبدالناصر هم در آن موقع به عنوان یک انقلابی و رجل مبارز سیاسی در افکار عمومی ایران، به خصوص مذهبی ها مطرح بود؛ در آن جنگ رژیم شاه دوست اسرائیل و صهیونیستها بود علناً از شکست مسلمانان ابراز خوشحالی می کرد و در عین حال برای تخریب روحیۀ مبارزان مسلمان و خوش خدمتی به اسرائیل و امریکا، دستگاه تبلیغاتی شاه به بزرگنمایی پیروزیهای اسرائیل و تحقیر اعراب می پرداخت.» (ص ۱۴۱)
این اظهارنظرها نه کامل است و نه درست. آیا آقای بجنوردی یا دیگران می توانند نمونه ای از ابراز خوشحالی شاه از شکست اعراب و تصرف سرزمینهای عربی توسط اسرائیل ارائه کنند؟ گمان نمی کنم. اسناد تاریخی می گویند عباس آرام وزیر امور خارجه وقت ایران چند روز پس از اشغال سرزمینهای مصر، به اسرائیل هشدار داد تا از مناطق اشغالی خارج شود. فراموش نشود، این جنگ از سوی اعراب آغاز شده بود و ارتشهای مصر و سوریه و اردن و عربستان و عراق در آن شرکت داشتند. اتحاد جماهیر شوروی در آن جنگ حامی اعراب بود و دولت شاه نیز – بر خلاف ادعاها – به شوروی اجازه داد با استفاده از فضای ایران برای کشورهای عربی درگیر جنگ کمک بفرستد. (از جمله نگاه کنید به خاطرات آقای میرفندرسکی از مقامهای وزارت امور خارجه ایران در آن دوران)
خود شاه نیز هفته ای بعد از جنگ در در سفر خود به ترکیه گفت دوران اشغال سرزمینهای دیگران به پایان رسیده و اسرائیل باید سرزمینهای اشغالی را ترک کند.
آیا این به معنی تحقیر اعراب و حمایت از اسرائیل است؟
در ضمن برای داشتن تصویر کاملتری از شرایط سیاسی آن روز منطقه، باید به یاد داشته باشیم که جمال عبدالناصر در همان سالها بود که از ادعاهای عراق علیه ایران حمایت کرد، جزایر ایرانی خلیج فارس را سرزمینهای عربی نامید و نام خلیج فارس را به خلیج عربی تغییر داد، و نیز حملات شدیدی را در سطح کشورهای مسلمان علیه ایران سازمان داد که به قطع روابط میان دو کشور انجامید. به نظرم سیاست خارجی دولت شاه – دست کم در این مورد –با توجه به شرایط آن زمان خیلی هم مترقی و انسانی بوده است. و البته در این سیاست، از نظر رژیم شاه، منافع ایران بر منافع کشورهای عربی و رژیمهای سرکوبگر چون رژیم ناصر ارجحیت داشته است. انقلابیون نگرش به منافع ملی را در آن زمان بر نمی تافتند.
علاوه بر این، جنگ شش روزه نقطۀ عطفی در سياست ايران نسبت به اسرائيل بود و آغاز دوران تازه اى در روابط با اعراب را نوید می داد. بهبود روابط میان ایران و مصر از همان بعد از جنگ آغاز شد و ناصر نقش میانه روتری را برگزید. نقش امام موسی صدر به عنوان واسطه مستقیم میان ناصر و شاه درخور یادآوری است. سالها پیش منصور قدر سفیر شاه در لبنان و رئیس ساواک در خاورمیانه در خاطرات خود از چگونگی ارتباط نزدیک و بسیار دوستانۀ آقا موسی صدر و شاه و نقش واسطگی او در این جریان گزارش جالبی داده است. متاسفانه آرشیوهای جمهوری اسلامی در این مورد مسدود است و اجازه تحقیق داده نمی شود، تا روشن شود نقش انقلابیهای ایران و طرفداران آیت الله خمینی در ناپدید شدن و قتل احتمالی امام موسی صدر در لیبی چه بود؟ به یاد داریم که اولین اعتراض به ناپدیدشدن امام موسی صدر به لیبی بلافاصله بعد از ناپدید شدن ایشان، از طرف دولت شاه انجام و پیگیری شد. انقلابیون – و شخص آیت الله خمینی – تا ماهها در این باره سکوت کردند و فقط بعد از به قدرت رسیدن، و زوال رابطۀ خوب انقلابی با لیبی بود که موضوع ناپدید شدن امام موسی صدر در این کشور از سوی دولت تازه انقلابی مطرح شد.
ادعاهای جمهوری اسلامی درباره فلسطین درباره نگرش دولت شاه به آن نیز نادرست است. شاه هنگام سفر حبيب بورقيبه رئيس جمهوری تونس در سال ۱۹۶۵ به تهران، از حقوق «ملت فلسطين» پشتيبانى کرد و این امر در بیانیه مشترک ایران و تونس منعکس شد. مسأله این است که بسیاری از انقلابیون آن زمان هر چیز مربوط به شاه و دولت وقت ایران را سیاه می دیدند. آیا همان طور که خود آقای بجنوردی نوشته «روان شناسی زندان» که «بعد از گذشت چند سال دنیای بیرون از زندان به کلی از ذهن زندانی پاک می شود...» (ص ۱۴۲) بر این بخش از خاطرات سایه نیننداخته است؟
*
آقای بجنوردی در بخشی از خاطراتش به گفتگوهایش با مسعود رجوی اشاره و برداشتهایش از این گفتگوها مطرح می کند. بخشی از این گفتگوها بسیار جالب هستند و نقل کردنی:
مجاهدین خلق رسم شان بر این بود که هر کس تازه وارد بند می شد، فوراً برایش یک رابط تعیین می کردند و در زندان نیز خیلی تشکیلاتی برخورد می کردند. برای من هم رابطی تعیین کردند که جز مسعود رجوی کس دیگری نبود. من حدس می زدم که بالاخره مسعود به سراغ من خواهد آمد و حدسم درست بود. من به مسعود رجوی گفتم: «نشریات تان را بیاورید، من ببینم» ایشان رفت و جزوۀ «شناخت» را آورد. من اجمالاً آن را مطالعه کردم و دیدم که طابق النعل بالنعل یک جزوۀ مارکسیستی است و شرح و بسط همان اصول دیالکتیک است.
من با مارکسیسم – لنینیسم از نوجوانی به خوبی آشنا بودم؛ فوراً متوجه شدم که قضیه از چه قرار است؛ یکی دو ساعت بعد مسعود شتابان آمد، گویا شنیده بود که من مارکسیسم را خوانده ام؛ خودش پیش دستی کرد و گفت: «آقای بجنوردی، جزوۀ تئوری شناخت را که خدمتتان دادم، در واقع همان منطق دیالکتیک است» خندیدم و گفتم: «بله فقط مثالهای شان عوض شده است.» شروع کرد به بحث و پس از فصل مشبعی که دربارۀ علم صحبت کرد گفت: «از نظر ما مارکسیسم لنینیسم علم است، علم اجتماع و علم مبارزه است، درست مثل قوانین فیزیک، ربطی به دین و اسلام ندارد. ما نمیتوانیم بگوییم فیزیک اسلامی یا فیزیک سرمایه داری، فیزیک فیزیک است و قوانین خودش را دارد. مارکسیسم هم همین طور!»
گفتم: «البته من با نظر شما موافق نیستم، چون مارکسیسم یک نظریه است قابل رد و تحلیل است و قطعیت قوانین فیزیکی را ندارد». بحث ما در همین جا پایان یافت.» (ص ۱۴۷)
در جایی دیگر با اشاره به یکی از جلسات مشترک میان زندانیان سیاسی مسلمان و کمونیست می نویسد:
«بعد از شرکت در جلسه مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت: «جزنی پیشنهاد کرد خودش نمایندۀ مارکسیستها باشد و من – رجوی – نمایندۀ مسلمانها؛ من نپذیرفتم و به جزنی گفتم ما هم مارکسیست هستیم!». من ازاین حرف مسعود خیلی تعجب کردم و پرسیدم: «جداً گفتی مارکسیست هستی؟» گفت: «بله، من واقعاً هم مارکسیست هستم». بحث ما از همان جا شروع شد....» (ص ۱۴۹)
بجنوردی می گوید بعد از مکالماتی که با رجوی داشته به این نتیجه رسیده بوده که سازمان مجاهدین در نهایت مذهب جدیدی تاسیس خواهند کرد و بیشتر به مارکسیسم می گروند، ولی جرات این که این برداشتها را در محیط زندان با دیگران درمیان بگذارد نداشته، و فقط با «سید محمودی» و «سرحدی زاده» مطرح کرده است. (۱۴۸-۱۴۹) این پیش بینی به طرز عجیبی به واقعیت پیوسته است.
مکالمۀ زیر بین بجنوردی و رجوی خواندنی است، به خصوص که نشان از نحوۀ تفکری در مجاهدین دارد که هنوز هم خودنمایی می کند:
«یک بار به مسعود رجوی گفتم که بازهم از جزوه های خودشان به ما بدهد. او هم این جزوه ها را می داد و پس از آن که می خواندم پس می گرفت. من پیشنهاد کردم که یک نسخه از این جزوه ها پیش من باشد، بلافاصله پاچۀ شلوارش را بالا زد و گفت: «ببین آقای بجنوردی، من وقتی یک کار برخلاف اصول تشکیلاتی می کنم، خودم را تنبیه می کنم و با سیگار می سوزانم، این خلاف اصول تشکیلاتی ماست که جزوه پیش شما باشد. بهتر است در یک جا نزد خودمان مخفی باشد و هر وقت خواستید می دهیم تا بخوانید!» (ص ۱۴۸)
بعد از آشکار شدن مارکسیست بودن مجاهدین و انتشار بیانیۀ تغییر مواضع از سوی این سازمان هم گفتگویی میان بجنوردی و رجوی صورت گرفته که خواندنی است. قبل از آن لازم است اشاره شود که با حضور مجاهدین در زندان و اسلام نمایی آنها، بجنوردی فعالیتهای اسلامی خود را متوقف کرده بوده تا در صف متحد مسلمانان شکافی آشکار نباشد، اما بعد از انتشار بیانیۀ تغییر مواضع سازمان مجاهدین مجدداً فعالیتهای مذهبی – سیاسی خود را در زندان پی می گیرد:
«پس از انتشار بیانیۀ تغییر مواضع ایدئولوژیک در خارج از زندان و اعلام مواضع کمونیستی سازمان، حتی بین عده ای از مجاهدین در داخل زندان نیز اختلاف افتاد. دستشان رو شده بود و تلاش و پشت هم اندازی رهبرانشان بی نتیجه مانده بود..... به مسعود رجوی گفتم: «با شما صحبتی دارم، برویم در حیاط تا صحبت کنیم.»
شب بود و ما در تاریکی در حیاط قدم می زدیم و صحبت می کردیم. به مسعود رجوی گفتم: «تا امروز خوب یا بد شما در زندان رهبری مبارزه را داشتید؛ اما از این به بعد با این مواضع کمونیستی که از سوی سازمان اعلام شده دیگر هیچ فرد یا گروه مسلمانی شما را قبول ندارد. من قبل از ورود شما – اعضای سازمان مجاهدین – در زندان فعالیت داشتم. کلاس درس و تفسیر و تحلیل داشتم. وقتی شما آمدیدی فعالیتهایم را قطع کردم، اما از این به بعد مثل گذشته فعالیتهایم را شروع می کنم. خواستم قبلاً به تو گفته باشم که ناراحت نشوی.»
رجوی خیلی از این حرفهای من ناراحت شد و می گفت: «شما اشتباه می کنید، شما زندانی قدیمی هستید و اگر فعالیت جداگانه ای آغاز کنید دور شما جمع خواهند شد و در این شرایط به ما خیلی ضربه خواهد خورد». من گفتم: «من حتماً فعالیتهایم را آغاز می کنم. راه خودم را می روم و به خاطر ضدیت با شما نیست. بلکه راه ما با شما جداست». ایشان کمونیست بودن سازمان را اصلاً قبول نداشت و به شیوۀ خاص خودش می خواست مرا قانع کند که اتفاقی نیفتاده است. اما هرچه کرد نتوانست مرا از این تصمبم منصرف کند و با اوقات تلخی از من جدا شد.»
*
آقای بجنوردی در فصل «استانداری اصفهان» (۲۱۰-۲۳۱) اشاره کرده است به اختلاف ایدئولوژیکی خود و یارانش با نهضت آزادی به رهبری مهدی بازرگان که خواندنی است. می گوید وقتی دولت موقت از اوخواست به استانداری اصفهان برود قبول نکرده است، زیرا حاضر به همکاری با آنها نبوده؛ و بعد چون آقای خمینی به او «تکلیف» کرده به اصفهان برود قبول کرده. آقای خمینی در دیدار با بجنوردی به وی گفته بوده «به اصفهان که می روی به دو نکته توجه داشته باشید اول این که از این ملیّون، جبهۀ ملی ها و مصدقی ها به دستگاهتان راه ندهید! و دوم این که در اصفهان روحانیت دو قطب دارد: یک قطب آقای طاهری و اطرافیانش هستند که همه با ما هستند. قطب دوم آقای خادمی است که خودش آدم خوبی است ولی در اطراف ایشان عده ای جمع شده اند. شما باید طوری عمل کنید که هر دو قطب را داشته باشید و درجهت وحدت عمل کنید.» و بعد این سوال را طرح می کند که آقای خمینی «که این همه روی مصدقی ها و جبهه ملی ها حساس بودند، چرا بازرگان را به نخست وزیری انتخاب کردند، همان بازرگانی که رئیس نهضت آزادی و مصدقی قدیمی بود؟» پاسخ آقای بجنوردی به طور خلاصه این است که آقای خمینی با انتخاب بازرگان قصد فریب امریکا را داشته و نیز فریب دیگر کسانی که ممکن بود به انقلاب صدمه بزنند:
«بهترین کار این بود که تا فرصت سازماندهی و تشکل نیروهای انقلابی پیدا شود، امریکا و سایر هم پیمانانش را به اشتباه می انداختند، تا دست به توطئه های وسیع علیه انقلاب نزنند. برای رسیدن به این هدف چه کسی بهتر از مهندس بازرگان؟... ]آیت الله خمینی[ با معرفی بازرگان، دست به یک انتخاب حکیمانه و بسیار ظریف و سرنوشت ساز زدند. ایشان با این کار سرویسهای اطلاعاتی امریکایی و عوامل آنها را فریب دادند؛ اگر ایشان یک چهرۀ انقلابی را به عنوان نخست وزیر معرفی می کرد، امریکا و نیروهای مخالف داخلی و حتی جبهۀ ملی – یعنی طیف وسیعی از نیروهای مخالف داخلی و خارجی – فوراً پرچم مخالفت بر می افراشتند و حتی شاید جنگ داخلی می شد. انتخاب مهندس بازرگان باعث شد که اولاً در جبهۀ داخلی عده ای سکوت کنند یا حتی مطمئن شوند و ثانیاً – و مهمتر از همه – آمریکا و امپریالیسم جهانی با دیدن چهرۀ شناخته شده و بسیار معتدلی چون بازرگان دربارۀ ماهیت انقلاب و آینده آن به اشتباه بیفتند و از شدت توطئه های آنان علیه انقلاب کاسته شود. هیچ بعید نیست که انتخاب بازرگان حتی در تسریع پیروزی نهایی انقلاب هم موثر بوده باشد. من یقین دارم که اگر یک چهرۀ انقلابی اصیل روی کار می آمد با مشکلات جدی و توطئه های خطرناک خونین از سوی امریکا مواجه می شدیم.» (ص ۲۱۳-۲۱۴)
بخشی از این استدلال ضعیف است و با داده های تاریخی نمی خواند. آقای بازرگان در نخستین سالگرد انقلاب ایران نطقی ایراد کرد که متن کامل آن در مطبوعات آن موقع چاپ شد مبنی بر این که ایشان و آقای بهشتی و یکی دیگر از روحانیان (اگر اشتباه نکنم آقای موسوی اردبیلی) بعد از تماس و جلب موافقت سفارتخانه های شوروی و امریکا و «یکی از کشورهای بزرگ اروپایی» (بریتانیا؟)، تشکیل دولت جمهوری اسلامی را اعلام کردند.
و نیز می دانیم که هنگام اقامت آقای خمینی در پاریس چندین جلسه مذاکره میان آقای خمینی و آقای ریچارد کاتم برگزار شد و بر اساس گزارشها، آقای خمینی در آن جلسات اطمینان کافی به امریکا داده بود، که دولت احتمالی جمهوری اسلامی منافع امریکا را در خطر نخواهد انداخت. (رجوع کنیدبه صحیفه نور که ظاهراً همه این مذاکرات را چاپ کرده). جزئیات چگونگی برگزاری این جلسه که در آن سخنان دو طرف توسط آقای دکتر ابراهیم یزدی ترجمه می شد، هنوز منتشر نشده است. و از جمله روشن نیست که آیا آقای یزدی سخنان آقای خمینی را آن طور که باید و شاید ترجمه می کرده اند، یا آنچه را خودشان صلاح انقلاب می دانستند ترجمه می کردند؟ می دانیم که نوار صوتی همه ملاقاتهای آقای خمینی در پاریس وجود دارد. با توجه به آنچه در «صحیفه نور» از این مذاکرات منتشر شده، می توان حدس زد که شق دوم بیشتر مقرون به صحت است. آقای کاتم هم اندکی پیش از فوت در برنامۀ تلویزیونی «۶۰ دقیقه» در شبکه CBS به وابستگیهای خود به سازمان اطلاعات مرکزی امریکا اشاره کرده بود. بنابراین اگر بنا به اظهارات نخست وزیر دولت موقت، جمهوری اسلامی ایران با موافقت و مشورت سه دولت بزرگ جهانی تشکیل شد، بعید است بدان سرعت، هراس از همان دولتها دست کم برای آقای خمینی موضوعیت داشته باشد.
اما این نکته که آقای خمینی از مخالفان داخلی هراس داشته کاملاً واقعی به نظر می رسد، به علاوه انقلابیها – به قول مرحوم بهشتی و به روایت خود آقای بجنوردی – کسی را نداشته اند که بتواند قبول مسؤولیت کند و توانایی انجام کار هم داشته باشد. به عبارت دیگر آقای خمینی با انتخاب آقای بازرگان هم فرصتی فراهم کرد تا انقلابی ها بتوانند کادرهای اداری خود را پیدا کنند و با کارهای دولتی آشنا شوند و نیز «جبهه داخلی» را به این عنوان که یکی از ملـّیون بر سر کار است ساکت نگه دارد. نمی توان کتمان کرد که رهبر انقلاب در هر دو زمینه موفق بود.
اما چرا آقای بجنوردی با نهضت آزادی و بازرگان مخالف بوده؟ این است نظر ایشان:
«مخالفت من با دولت بازرگان و نهضت آزادی و دست اندرکاران دولت موقت هیچ جنبۀ شخصی نداشت، من با آنها از لحاظ بینش سیاسی و اجتماعی و اقتصادی مشکل داشتم. من عده ای از نهضت آزادیها را در زندان دیده بودم. البته با مرحوم مهندس بازرگان – رحمت الله علیه – هیچ گاه در یک بند نبودم؛ بعضی از اعضای حزب ملل اسلامی مثل جناب آقای حجتی کرمانی در زندان با آنها بحثهایی داشتند و گزارش این بحثها هم موقع درزندان به من می رسید؛ درخلال این بحثها بر من ثابت شده بود که نهضت آزادی اصولاً به چیزی به نام حکومت اسلامی معتقد نیست. در حالی که حزب ملل اسلامی برای برپایی حکومت اسلامی تشکیل شده بود و ما برای حکومت اسلامی در زندان بودیم. ما به اسلام نه فقط به عنوان دین بلکه به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی و یک تئوری اجتماعی نگاه می کردیم، در حالی که آنها اصولاً به جدایی دین از سیاست ]منظور جدایی دین از حکومت و دولت است[ معتقد بودند و بر این نکته اصرار داشتند....»
آیا می شود از عبارت ایشان که «ما به اسلام نه فقط به عنوان دین بلکه به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی و یک تئوری اجتماعی نگاه می کردیم» این طور برداشت کرد که دیگر چنین نگاهی ندارند و حق را به نهضت آزادی و بازرگان می دهند که به تشکیل حکومت اسلامی معتقد نبودند؟ زیرا به هر حال این حکومت اسلامی است که میلیونها ایرانی را نسبت به هرگونه اعتقادی سرخورده کرده و آقای بازرگان در خشت خام می دیده که حکومت اسلامی کار را به جایی خواهد رساند که مصداق «یخرجون من دین الله افواجا» شود؟
*
نکتۀ بسیار جالب دیگر در خاطرات آقای بجنوردی که نمی توان از نقل آن صرف نظر کرد نامزدی جلال الدین فارسی برای ریاست جمهوری و مخالفت آقای خمینی با اوست: وقتی جریان انتخاب فارسی به نامزدی ریاست جمهوری از سوی حزب جمهوری اسلامی، به اطلاع آقای خمینی «رسید، ایشان از کاندیداتوری آقای فارسی استقبالی نکردند و با حالت تردید به مسأله نگاه کردند و فرمودند: «ایشان مشهور است که خیلی به فلسطینی ها نزدیک است». روی هم رفته می توانم بگویم از این موضوع چندان خوششان نیامد» (ص ۲۵۰) و بالاخره جلال الدین فارسی را حذف کردند چون مسأله تبار افغانی او مطرح شد. ولی این موضوع روشن نشده که چرا آقای خمینی از نزدیکی با فلسطینی ها از سوی آقای فارسی ناخشنود بوده اند؟
*
اما به نظر نگارنده مهمترین بخش خاطرات آقای بجنوردی مربوط است به تشکیل دائرة المعارف بزرگ اسلامی که بسیار خواندنی است. در این فصل (۲۹۴ – ۳۲۰) نویسنده شرح می دهد که «چه شد که یک انقلابی حرفه ای از سیاست به معنای اصطلاحی اش کنار کشید و به یک کار علمی سنگین درازمدت – که نوعاً انقلابیون با این گونه کارها بیگانه هستند – روی آورد.»
صاحب خاطرات با یادآوری دوران زندان و کتابخوانیهای آن دوره و نیز سختیهای راه انقلاب و ناهمواریهای راههایی که باید رفته شود، به این نتیجه می رسد که باید «یک کار زیربنایی و اساسی و فرهنگی برای ایران و اسلام» آغاز شود....
«اوایل شروع به کار مجلس دورۀ اول بود که یکی از دوستانم به نام آقای هادی طباطبایی به من پیشنهاد کرد که برویم و اروپا را ببینیم.... ایشان به هزینۀ خود مرا به اروپا برد...» (ص ۲۹۶)
دیدار اروپا او را در عزم خود راسخ می کند که پیشرفتهای اجتماعی و اقتصادی همه به زیربنای فرهنگی نیاز دارد. به آقای رفسنجانی در مجلس مراجعه می کند. او از طرح استقبال می کند و خواهان اساسنامه ای می شود که دولت بتواند بودجه برای آن تامین کند. ولی آقای بجنوردی می خواهد که موسسه «غیردولتی» باشد. سازمان تبلیغات اسلامی به ریاست آقای جنتی هم نمی تواند کمکی به ایشان بنماید.
با توجه به سوابقی که با آقای کروبی داشته، به وی مراجعه می کند در بنیاد شهید و موضوع را با آقای کروبی درمیان می گذارد و او «خانۀ بسیار مجللی را در نزدیکی پل رومی که تحت توقیف بنیاد شهید بود، در اختیار ما گذاشت. ماهی ۳۰ هزار تومان هم برای شروع کار به ما اختصاص داد.» (ص۳۰۰) و به این ترتیب دائرة المعارف رسماً آغاز به کارکرد. بعد آن خانه از توقیف بیرون می آید و اصحاب دائرة المعارف نوبنیاد به مکان (مصادره شدۀ؟) دیگری نقل مکان می کنند که باز هم بنیاد شهید در اختیارشان گذاشته بود....
«در همین ایام بود که از استادان بزرگ دانشگاه دعوت کردیم که درشورای علمی دائرة المعارف شرکت کنند. آقایان دعوت ما را پذیرفتند و آمدند؛ اما در جلسه متفقاً گفتند که این کار – تدوین دايرة المعارف بزرگ اسلامی – شدنی نیست. درواقع جمع شده بودند که به جای تشویق و تقویت روحیه، رأی مرا بزنند. دلایلی هم می آوردند و می گفتند تخصص می خواهد و درایران نه متخصصینی در رشته های مختلف وجود دارد و نه منابع لازم برای تحقیق. بنابراین ما نمی توانیم در این زمینه با اروپاییها هماوردی کنیم. حداکثر کاری که می توان کرد ترجمۀ دایرة المعارف اسلام [E12] است.»
حجتی کرمانی به او می گوید:
«ما تو را به عنوان یک انقلابی و سیاستمدار قبول داریم و حتی حاضریم از تو پیروی کنیم ولی کسی تو را به عنوان عالم و چهرۀ فرهنگی نمی شناسد و دنبال تو نخواهد آمد. برای دائرة المعارف نوشتن به نیروی متخصص علمی نیاز است و چون تو یک شخصیت علمی نیستی، کسی با تو همکاری نمی کند و من موفقیت در این کار را نمی بینم.» (ص ۳۰۲)
بالاخره از نظر مالی گشایشی فراهم می شود:
«روزی یکی از دوستان پیشنهاد کرد که سیگارهای قاچاق را که ارگان های مسؤول، کشف و ضبط می کنند، با اجازۀ دولت و پس از باندرول شدن از سوی ادارۀ دخانیات، دائرة المعارف به فروش برساند. من در این پیشنهاد اشکالی ندیدم و به دخانیات مراجعه کردم؛ معلوم شد همزمان با ما بنیاد شهید هم همین پیشنهاد را به دخانیات داده است. بالاخره با اجازۀ هیأت دولت دخانیات سیگارها را باندرول کرد و قرار شد ۷۰ درصد درآمد آن از آن بنیاد شهید باشد و ۳۰ درصد آن هم از آن دائرة المعارف.» (ص ۳۰۳-۳۰۴)
ولی بالاخره این منبع مالی هم گرفته می شود ولی چندی بعد زمینی به وسعت 56 هزار متر مربع به قیمت روز منطقه ای به دایرة المعارف فروخته می شود تا تأسیسات خود را در آن بنا کند، اما تامین مخارج جاری دائرة المعارف هنوز دل نگرانی اصلی بوده است:
«من برای تأمین این هزینه ها و مخارج به هر دری می زدم و به فکر ایجاد یک منبع درآمد مستمر برای دائرة المعارف بودم. یکی از کارهایی که به منظور ایجاد درآمد مستمر برای دائرة المعارف کردیم وامی بود که از بانک صادرات گرفتیم وبا آن در منطقه داشلی برون در ترکمن صحرا، یک دریاچۀ پرورش ماهی به وسعت ۶۰۰ هکتار راه انداختیم. زمین آنجا را از وزارت کشاورزی گرفتیم و با کمک و مجوز آقای مهندسی جمالی – رئیس وقت شیلات – طرح پرورش ماهی را راه انداختیم.
از سوی دیگر، مجلس شورای اسلامی طرحی را تصویب کرده بود که به موجب آن، ساختمانهای نیمه تمام – متعلق به بنیادها و شرکتها و مراکز دولتی – که تکمیل آنها در توان نهاد مربوطه نبود، اجباراً با شرایطی به سازمانهایی فروخته می شد که بتوانند آنها را تکمیل کنند. یکی از این ساختمانهای نیمه تمام را که درمیدان محسنی واقع بود ما برای دائرة المعارف خریده بودیم. این ساختمان، یک پاساژ نیمه تمام بود که مجوز تجاری هم نداشت. این هر دو کار – پرورش ماهی و ساختمان میدان محسنی – تمام توان مالی و اقتصادی ما را گرفتار کرد و در حقیقت ما را از کارانداخت؛ به طوری که هیچ یک ازدو کار را نمی توانستیم ادامه دهیم. زمانی فرارسید که من فکر می کردم تا دو یا سه هفته دیگر دائرة المعارف را باید تعطیل کنیم.
دیگر هیچ پولی در بساط ما باقی نمانده بود. روزی به شدت در فکر فرو رفته بودم و به وضع پیش آمده می اندیشیدم؛ یادم افتاد که روزی آقای کرباسچی – شهردار وقت تهران – در منزل مرحوم حاج احمد آقا خمینی به من گفته بود: «آقای بجنوردی، چراخودت را به زحمت ایجاد درآمد برای دائرة المعارف می اندازی، بهتراست شما هیچ فعالیتی نکنید تمام هم و غم خود را صرف کارهای علمی بکنید و تأمین مخارج دائرة المعارف را به عهده شهرداری بگذارید.... روزی در جلسه ای... این حرف او را یادش آوردم و به ایشان گفتم: «آقای کرباسچی!
دائرة المعارف سالی صد میلیون تومان هزینه دارد و از مال دنیا جز یک کتابخانه و یک دریاچۀ پرورش ماهی و یک ساختمان نیمه تمام هیچ ندارد. شما همه املاک و اموال ما را – به جز کتابخانه – بردارید و در عوض به مدت ده سال، سالی صد میلیون تومان به ما بدهید». آقای کرباسچی قبول کرد و در همان مجلس، صورتجلسه ای تنظیم شد و من و آقای کرباسچی آن را امضا کردیم؛ آقای محقق داماد هم به عنوان شاهد امضا کردند.» (ص ۳۱۲ – ۳۱۳)
همۀ مؤسسات فرهنگی در سراسر جهان با مشکلات مالی رو به رو هستند و این امر مخصوص به ایران نیست. دائرة المعارف باز هم دچار مشکلات می شود و بالاخره با شروع دوره ریاست جمهوری آقای خاتمی، وی
«از همان ابتدا به طور جدی از دائرة المعارف حمایت کردند و اگر کمکهای ریاست جمهوری و سازمان برنامه و بودجه و وزارت ارشاد نبود، ساختمان دائرة المعارف به این زودیها به پایان نمی رسید و ما شاید هنوز مشغول دست و پنجه نرم کردن با مشکلات بسیاری بودیم. اگرچه همیشه مطمئن بودم که دوم خرداد نسیم نجات بخشی بود که برهمه – از جمله ما – وزیدن گرفت و ما را از بسیاری از زحمات و مشکلات آزاد کرد.» (ص ۳۱۶)
و چگونگی جلب استادان دانشمند را باید در کتاب خواند، زیرا چنان که می دانیم علم و دانش به طور کلی متعلق به «طاغوت» است و معمولا شخصیتهای «یاقوتی» (اصطلاحی که در برابر طاغوت ساخته شده بود!) و انقلابی حامل علم و دانش نیستند. این شاید بزرگترین چالش و درعین حال بزرگترین پیروزی آقای بجنوردی بوده که به عنوان یک انقلابی توانسته شخصیتهای بزرگ علمی کشور را در بعد از انقلاب – که اکثرا از دانشگاهها رانده شده بودند – جذب کند. این روایت را باید در خود کتاب خواند.
دائرة المعارف بزرگ اسلامی بی تردید بزرگترین و مهمترین نهاد علمی ایران است که در سی سال اخیر آغاز به کار کرده و تاکنون هزاران صفحه مقاله های تحقیقی در سطح معیارهای جهانی منتشر کرده و با این امکاناتی که فراهم آورده، اگر از عنایت دستگاههای فرهنگی ایران برخوردار شود، می توان امید داشت آنچه را شروع کرده ظرف چند دهۀ آینده با موفقیت به پایان برساند.
*
باید از آقای علی اکبر رنجبر کرمانی نیز متشکر بود که خاطرات بسیار خواندنی آقای بجنوردی را فراهم آورده و منتشر کرده اند. این نکته نیز گفتنی است که عنوان کتاب از شعر زیبایی گرفته شده، از شاعر بزرگ معاصر نادر نادرپور:
مسی به رنگ شفق بودم
زمان سیه شدنم آموخت
در امید زدم یک عمر
نه در گشاد و نه پاسخ داد
در دگر زدنم آموخت
چراغ سرخ شقایق را
رفیق راه سفر کردم
به پیشواز سحر رفتم
سحر نیامدنم آموخت
کنون هوای سحر در سر
نشسته حلقه صفت بر در
به هیچ سوی نمی رانم
حدیث عشق نمی دانم
خوشم به عقربه ساعت
که چیره می گذرد بر من
درون آینه ها پیری ست
که خیره می نگرد در من
که خیره می نگرد در من