لینکهای قابل دسترسی

خبر فوری
چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳ ایران ۱۸:۰۲

میشل اوباما و آن رامنی از همسرانشان می گویند


رسم است که در مبارزات انتخاباتی آمریکا، همسران نامزدهای ریاست جمهوری درباره شوهران شان، سخن بگویند.

همسران رؤسای جمهوری را در آمریکا بانوی اول می نامند. این عنوان اولین بار در آمریکا ساخته و متداول شد. نخستین بار لقب بانوی اول را پرزیدنت تیلور در سال ۱۸۴۹ در ستایش دالی مدیسون، درمراسم تدفین او، به کار برد. دالی مدیسون همسر جیمس مدیسون (۱۷۵۱-۱۸۳۶)، چهارمین رئیس جمهوری آمریکابود که به پدر قانون اساسی شهرت دارد. اما این عنوان جنبه شفاهی داشت و به صورت نوشته درمورد او به کار نرفته است.

اولین سند مکتوب از کاربرد این عنوان در خاطرات خبرنگار مشهور جنگی انگلیسی، سر ویلیام هووارد راسل است که از مری تاد لینکلن به عنوان « بانوی اول سرزمین» یاد کرده است. این لقب پس از آن رفته رفته از طریق روزنامه های امریکایی تداول یافت تا آنجا که کاربرد آن از مرزهای آمریکا فرارفته و در بیشتر کشورهای جهان که رژیم جمهوری دارند، به کار می رود. در ایران رسانه های ایرانی برای اولین بار، گه گاه از همسر محمود احمدی نژاد به عنوان بانوی اول نام برده اند اما این عنوان در ایران مرسوم نیست. شاید از آن رو که همسران روسای جمهوری اسلامی همواره به صورتی نامرئی و منفعل بوده اند.

بانوی اولی کاخ سفید، یا خانه رئیس جمهوری آمریکا و خانواده او، مقامی رسمی نیست، و بانوی اول، چنان که از نامش بر می آید مسئولیت اداره این خانه را برعهده دارد. اداره خانه، میزبانی از دعوت شدگان و شرکت در ضیافت های رسمی ازجمله این وظایف است. با این حال بانوی اول در آمریکا یکی از شاخص ترین چهره هاست که می تواند با محبوبیت خود به طرزی غیرمستقیم بر نفوذ و محبوبیت سیاسی رئیس جمهوری در جامعه تأثیر بگذارد.

بانوی اول معمولاً شغلی در خارج از کاخ سفید ندارد. بانوان اول حتی اگر شاغل باشند به طور معمول پس از ورود به کاخ سفید آن را در پشت در به جا می گذارند. هرچند منعی هم برای شاغل بودنشان در کار نیست. چنان که هیلاری کلینتون نخستین بانوی اولی بود که به هنگام ریاست جمهوری بیل کلینتون نامزدی خود را برای سناتوری نیویورک اعلام کرد و در مبارزه انتخاباتی شرکت کرد و پیروز شد. او تنها بانوی اول آمریکاست که با داشتن این لقب به مقامی رسمی نیز رسید. در این مدت دخترش چلسی نقش بانوی اولی کاخ سفید را برعهده گرفت.

بانوی اول هیچ حقوق و مقرری دریافت نمی کند و هیچ تکلیف و وظیفه ای برعهده ندارد. اما اکثر بانوان اول هدف و آرمانی برای خود برگزیده و در دوران اقامت در کاخ سفید در پیشبرد آن کوشیده اند. وظایفی که بیشتر جنبه اجتماعی دارد و امور مربوط به خانواده را دربر می گیرد. مانند فعالیت برای حقوق زنان، بهداشت زنان و کودکان، مسائل سالمندان، بهزیستی، بهبود آموزش و مدارس، و مانند آن.
بدنیست بدانیم که عنوان «بانوی دوم» هم گه گاه در آمریکا به کار می رود. عنوانی که به همسر معاون رئیس جمهور آمریکا اطلاق می شود، اما تداول چندانی ندارد.

فعال تر شدن نقش بانوی اول با سخنرانی انتخاباتی

از بیست سال پیش بانوان اول و همسران نامزدهای رقیب رئیس جمهوری، با ایراد سخنرانی در مراسم اعلام نامزدهای ریاست جمهوری، که تحت نام کنوانسیون ملی برگزار می شود، و با تشویق رای دهندگان به انتخاب شوهر خود به عنوان رئیس جمهوری، نقشی فعال تر در عرصه سیاسی برعهده گرفته اند.

معمولاً در این سخنرانی ها، زنان، که یکی از آنان به مقام بانوی اولی امریکا خواهد رسید، از مسائل شخصی و خانوادگی خود به عنوان دختر و مادر و همسر و از رابطه عاطفی خود با شوهران شان در خانه و خانواده، سخن می گویند. و می کوشند جنبه ای از شخصیت خصوصی نامزد ریاست جمهوری را که در پس چهره سیاسی اوست به مخاطبان نشان دهند و رابطه ای عاطفی میان رای دهندگان و شوهرشان برقرار کنند.
باربارا بوش، همسر جورج بوش اول، نخستین بانوی اولی بود که در کنوانسیون ملی جمهوری خواهان در سال ۱۹۹۲ در کنار دیگر سخنرانان، از ریاست جمهوری شوهرش حمایت کرد. پس از او تاکنون ده بانوی اول، یا نامزد بانوی اولی، در این کنوانسیون ها سخنرانی کرده اند. ترزا کری، الیزابت دول، سیندی مک کین، هیلاری کلینتون، لارا بوش(دوبار)، تیپر گور از آن جمله اند. امسال نیز شاهد سخنرانی آن رامنی و میشل اوباما در کنوانسیون ملی دو حزب جمهوری خواه و دمکرات بودیم.

در این سخنرانی ها، به صورت سنتی، یا اشاره ای به مسائل سیاسی نمی شود و یا کفه مسائل شخصی و عاطفی بسیار سنگین تر از امور سیاسی ست. اما امسال، هردو سخنران، علاوه بر نشان دادن جنبه های عاطفی شوهران خود، با یاد کردن از ارزش های آمریکایی به سیاست نیز نقب زدند.

آن رامنی که در آغاز سخنرانی اش وعده داد که نمی خواهد از حزب و سیاست بگوید، بلکه می خواهد تنها از عشق سخن بگوید، اما سرانجام توصیه کرد که:« این همان مردی ست که آمریکا به آن نیاز دارد. این است آن مردی که هر روز با عزم جزم برای حل مشکلاتی که دیگران آن ها را لاینحل می دانند، و برای تصحیح آنچه دیگران ترمیم ناپذیر می دانند، از خواب برمی خیزد. این است مردی که بیش از همه کار می کند تا ما اندکی کمتر کار کنیم».

میشل اوباما نیز، با آن که خود را نه به عنوان بانوی اول، نه به عنوان همسر، بلکه به عنوان یک «مادر- رئیس» معرفی کرد، اما در بخشی از سخنانش از تاریخ مبارزات استقلال طلبی مردم امریکا، مهاجران، جنبش مدنی سیاهان، جنبش حق رای طلبی زنان، یاد کرد و آن را به آزادی ازدواج هم جنس گرایان و آزادی اعلام هویت جنسی افراد رساند تا نشان دهد که در دوران ریاست جمهوری اوباما آزادی و حق شهروندی برای مردم آمریکا تداوم داشته است. او همچنین با گفتن آن که «این امور برای شوهرم نه اموری سیاسی، بل شخصی ست» در واقع گوشه چشمی به این جمله معروف کارول هانیش، فمینیست آمریکایی داشت که: «هر امر شخصی، امری سیاسی ست». جمله ای که به شعار فمینیست ها بدل شد.

سخنرانیها دارای شباهت ها و تفاوت هایی بود. اما هردو به طور مشخص بر سه ارزش سخت کوشی، درست کاری و روحیه همکاری و کمک به دیگران، به عنوان ارزش های عمده آمریکایی تأکید کردند. تحلیل گران مسائل انتخاباتی آمریکا کم و بیش هردو سخنرانی را بسیار تاثیرگذار و متفاوت با گذشته ارزیابی کردند. در زیر ترجمه هر دو سخنرانی را می آوریم تا شما نیز آن ها را در ترازوی داوری خود بسنجید.

سخنرانی آن رامنی در کنوانسیون ملی حزب جمهوری خواه، ۲۸ اوت ۲۰۱۲، تامپا، فلوریدا

امشب می خواهم با شما سخن بگویم، سخنانی نه از سیاست ونه از حزب. با وجود موضوع های مهم فراوانی که در این کنوانسیون و در این مبارزه انتخاباتی خواهیم شنید، من امشب می خواهم از دلم و برای دل هایمان سخن بگویم.
می خواهم نه از چیزهایی که ما را از هم جدا می کنند، بلکه از چیزهایی که ما را همچون یک خانواده آمریکایی به هم می پیوندد، سخن بگویم. می خواهم امشب باشما از آن امر مهمی که مارا متحد می کند سخن بگویم - از آن یگانه چیزی که در روزگار خوشی بزرگ ترین شادی ها، و در روزهای تیره و تار عمیق ترین تسکین ها را به بار می آورد.
امشب می خواهم با شما از عشق بگویم.
می خواهم با شما از عشق عمیق و پایدارم به مردی سخن بگویم که سال ها پیش در مجلس رقصی با او آشنا شدم. واز عشق عمیق مشترکمان به این کشور بگویم.
می خواهم با شما از آن عشق عمیقی بگویم که فقط در تصور مادران می گنجد – از عشقی که ما به فرزندان مان و به فرزندان فرزندانمان می ورزیم.
و امشب از شما می خواهم باهم به عشقی بیندیشیم که همگی به آن آمریکایی ها، به آن برادران و خواهرانی داریم که روزگارشان را به مرارت می گذرانند، که روزهایشان دشوار است و شب هایشان دراز، و کارشان گویی هرگز به سامان نمی رسد.
آن ها امشب اینجا میان ماهستند. در همین محله های تامپا و در سراسر امریکا. پدرو مادرهایی که شب در کنار هم چشم برهم نمی گذارند دراین اندیشه که چگونه اقساط خانه یا پول اجاره را بپردازند. آن پدر مجردی که امشب باید کار اضافی بکند تا بچه هایش بتوانند چند دست لباس نو بخرند و به مدرسه برگردند، تا بتوانند به سفرهای گروهی یا ورزشی مدرسه بروند، تا بچه های او بتوانند خود را مانند بچه های دیگر حس کنند.
و مادران شاغلی که کارشان را دوست دارند، اما دوست دارند اندکی کمتر کار کنند تا بتوانند برای بچه هایشان وقت بیشتری بگذرانند امری که با این وضعیت اقتصادی محال به نظر می رسد. یا آن زوجی که می خواهند بچه دیگری داشته باشند اما نمی دانند چگونه از عهده مخارج آن برآیند.
من در یک سال و نیم اخیر به سراسر آمریکا سفر کرده ام و داستان هاشنیده ام از این که چقدر اداره زندگی سخت شده. صدای شما را شنیده ام که گفته اید :«انگار دور خودم می چرخم»، «نمی توانیم جلوتر برویم».
گاه دیروقت شب، با خود می اندیشم: کافی ست چند دقیقه ساکت بمانیم و خوب گوش بدهیم تا آن آه بلند مشترکی را که از دل مادران و پدران در سراسر آمریکا بر می آید بشنویم. که امروز را گذرانده اند و می دانند که فردا را نیز باید چون امروز بگذرانند اما در آن لحظه پایانی روز یک چیز را نمی دانند. چگونه فردا را بگذرانند؟
و اگر خوب گوش کنید آه زنان را اندکی بلند تر از آه مردان می شنوید. و مگر چنین نیست؟
مادرانند که باید همیشه کمی بیشتر کار کنند تا کارها روبراه شود.
این مادران این کشورند که – چه مجرد و چه شوهردار و چه طلاق گرفته – این کشور را سرپا نگاه می دارند. ما، آن مادرانیم، ما آن همسرانیم، ما آن مادر بزرگ هاییم، ما خواهران بزرگتریم، ما خواهران کوچک تریم ، ما دخترانیم.
و شما می دانید که این حقیقت دارد.
شمایید که باید همیشه اندکی بیشتر کار کنید.
شما می دانید که هر روز اندکی بیشتر از مردان کار کردن برای حفظ حرمت خود در محیط کار، و سپس در خانه به درس بچه ها رسیدن چه معنایی دارد.
شما می دانید که آن تلفن های دیرگاه شب از مادر یا پدر پیر و رانندگی طولانی در پایان هفته برای رسیدگی به وضع آنها چه معنایی دارد.
شمایید که سریع ترین راه به اتاق اورژانس محله را می دانید و نام و نشان پزشکانی را که به تلفن های پاسی از شب گذشته پاسخ می دهند، می شناسید.
شما می دانید که وقتی در مراسم فارغ التحصیلی فرزندتان نشسته اید ، اندیشیدن به این که آن روزهای طولانی چگونه گذشتند و به این سرعت به سالیان تبدیل شدند، چه معنایی دارد.
شما بهترین مردم آمریکایید.
شما امید آمریکایید.
بی شما آمریکایی وجود نخواهد داشت.
امشب ما به شما درود می فرستیم و سرود ستایشتان را سر می دهیم.
نمی دانم مردان تا چه حد این را درک می کنند، اما فکر نمی کنم حتی یک زن در سراسر آمریکا باشد که توقع زندگی ای سهل و آسان داشته باشد. این ها را ما زنان، به شیوه خودمان، بهتر می دانیم!
نه. ما آسودگی نمی خواهیم. اما این چند سال اخیر سخت تر از آنچه لازم بود، گذشته است. همین چیزهای کوچک. قیمت بنزین باورکردنی نیست. صورت حساب خوارو بار روز به روز بالا تر رفته، همه آن چیزهایی که زمانی برایگان بود، مثل ورزش بچه ها در مدرسه، حالا به صورت حساب تازه ای تبدیل شده. همین چیزهای کوچک است که روی هم جمع می شود و به چیزهای بزرگ تبدیل می شود. و همان چیزهای بزرگ – مانند شغل خوب، فرصت رفتن به دانشگاه، خرید خانه ای دلخواه، مدام سخت تر می شود. همه چیز سخت تر شده.
ما زیرک تر از آنیم که فکر کنیم راه حل این مشکلات ساده است. و آن قدر احمق نیستیم که قبول کنیم راه های بهتری وجود ندارد.
و این است آن پسری که در رقص دبیرستان دیدمش.
نامش میت رامنی ست و شما باید حتماً با او آشنا شوید.

می توانم برایتان بگویم چرا عاشقش شدم- قدبلندبود، خوش خنده و دست پاچه بود – دخترها از این خوششان می آید. نشان می دهد که پسر اندکی مرعوب شده – و با پدرو مادرم خوش رفتار بود، اما وقتی نبودند، خوشحال تر بود.

این هم خوب بود. و مرا می خنداند.

من نوه یک کارگر معدن زغال سنگ اهل ویلز انگلستان هستم که مصمم بود بچه هایش را از کارگری معدن بیرون بکشد. پدرم اولین کارش را در شش سالگی به دست آورد. در روستای کوچکی در ویلز به نام نانتی فیلون . کارش تمیز کردن بطری ها در رستوران «کولیرز آرمز» بود.
پدر در پانزده سالگی به آمریکا آمد. و در اینجا امید و فرصت فرار از فقر را یافت. در شهرکی در ایالت بزرگ میشیگان سکونت کرد و کسب و کارش را به راه انداخت. کاری که خود ش آن را تاسیس کرد.

خانواده ای به هم زد، و به شهرداری شهرمان انتخاب شد.

پدرم غالباً به من و برادرانم سعادت زیستن در مکانی چون آمریکا را گوشزد می کرد. می خواست ما از همه فرصت هایی که زندگی در این کشور در اختیارمان می گذاشت، برخوردار شویم. ما را تشویق می کرد که همه کوشش مان را بکنیم و از هیچ تلاشی فروگذار نکنیم.

درون خانه هایی که در خیابان های شهرما ردیف شده بودند، بسا پدران و مادران خوب دیگری بودند که نظیر همین ارزش ها را به پسران و دختران خود می آموختند. من آن زمان این را نمی دانستم. اما یکی از آن پدران، پدر شوهرم، جورج رامنی، بود.
پدر میت هرگز به دانشگاه نرفت. او نجاری را پیشه کرد.
او سخت پرکار بود، مدیر یک شرکت اتومبیل سازی شد و پس از آن به فرمانداری میشیگان رسید.
وقتی من و میت هم دیگر را دیدیم و عاشق هم شدیم، تصمیم گرفتیم نگذاریم هیچ چیز مانع زندگی مشترکمان شود. من پیرو کلیسای اپیسکوپال [اسقفی] بودم و او مورمون بود.

خیلی جوان بودیم. هردو دانشجو بودیم. دلایل زیادی برای به تأخیر انداختن ازدواج مان وجود داشت. ولی، برای ما مهم نبود. ازدواج کردیم و زیرزمینی را برای زندگی اجاره کردیم. باهم پیاده به دانشگاه می رفتیم. باهم خانه را تمیز می کردیم و غذایمان غالباً ماکارونی و ماهی تون بود. میز تحریرمان دری بود که روی خرک نجاری انداخته بودیم. اتاق غذاخوری مان آشپزخانه ،ومیزغذاخوری مان یک میز تاشوی اتو کشی بود. روزهای خاصی بود.
سپس پسر اولمان به دنیا آمد. به همین سرعت ۲۲ ساله شده بودم، با طفلی نوزاد و شوهری که در دانشگاه دو رشته حقوق و بازرگانی را هم زمان می خواند. می توانم بگویم که تقریبا مثل همه دخترهای دیگر، دور از خانواده و دوستان، وارد زندگی ای تازه، با نوزادی تازه و شوهری تازه شده بودم و یک وقت دیدم که اصلاً نمی دانم چه می کنم.
این ۴۲ سال پیش بود. اکنون پنج پسر و ۱۷ نوه داریم و من هنوز عاشق آن پسری هستم که در جشن رقص دبیرستان دیدم.
جایی خواندم که من و میت «زندگی ای افسانه ای» داریم. خوب، در افسانه هایی که خوانده ام هرگز به آن بعد از ظهرهای طولانی بارانی زمستانی که پنج پسربچه همزمان باهم در خانه جیغ و داد می کنند، برنخورده ام. درآن افسانه ها هرگز چیزی از بیماری هایی چون ام اس و سرطان پستان دیده نمی شود.
زندگی افسانه ای؟ نه، به هیچ وجه. زندگی من و میت، زندگی ای واقعی ست.
من این مرد خوب و شریف را همان طور که هست می شناسم – گرم و مهربان و صبور.
او کوشیده است زندگی اش را با ارزش هایی گرد محور خانواده، ایمان، و عشق به هم نوع پیش برد. از همان لحظه اول ازدواج مان شاهد بوده ام که چه ساعات طولانی صرف کمک به دیگران کرده است. دیده ام که همه کارش را رها کرده تا به کمک دوستی بشتابد که برایش گرفتاری پیش آمده. و آماده جواب دادن به تلفن های دیرگاه شب عضوی از کلیسا بوده که فرزند بیمارش رابه بیمارستان برده اند.
شاید شما با مواضع او درباره مسائل و در باره سیاست موافق نباشید. ایالت ماساچوستس فقط ۱۳ درصد جمهوری خواه است.
بنابراین جای تعجب ندارد.
اما بگذارید به همه آمریکاییانی که فکر می کنند رئیس جمهور بعدی چه کسی باید باشد بگویم:
هیچ کس پرکارتر از او نیست.
هیچکس دلسوز تر از او نیست.
هیچ کس مثل میت رامنی زمین و زمان را برای آن که این کشور جای بهتری برای زندگی شود، به هم نخواهد دوخت.
میت به هرکاری که دست زده موفق بوده. تعجب می کنم وقتی می بینم به تاریخ موفقیت های او حمله می کنند. آیا واقعاً ارزش هایی که این کشور بزرگ را ساخته است، این ها هستند؟ به عنوان مادر پنج پسر [می پرسم] آیا می خواهیم فرزندان مان را طوری بارآوریم که از موفقیت بترسند؟
مگر نه این که کودکان مان را به جهان بیرون می فرستیم و اندرزشان می دهیم:« سعیت را بکن... باشد؟»
و بیایید روراست باشیم. اگر چهار سال گذشته موفقیت آمیزتر از گذشته بود، آیا واقعاً چنین حمله هایی به موفقیت های رامنی صورت می گرفت؟
البته خیر.
میت قبل از هرچیزبه شما خواهد گفت که خوش اقبال ترین مرد جهان است. او پدرومادری مهربان داشته که به او ارزش هایی راسخ آموخته اند. ارزش کار را به او آموخته اند. او اقبال آن داشت که از آموزشی که پدرش هرگز از آن برخوردار نشد، بهره مند شود. اما به عنوان هم سفر میت رامنی در این سفر شگفت، باید بگویم که، موفقیت برای او ارزانی نبود.
او آن را به دست آورد.
پس از پایان دانشگاه در ماساچوستس ماند و شغلی به دست آورد. من شاهد آن ساعت های طولانی کارش در آن اولین شغل بوده ام. در حضور من بود که او با گروه کوچکی از دوستانش درباره راه انداختن شرکتی تازه حرف زد. در حضور من بود که با هم جدل می کردند و نمی دانستند که اصلا فکرشان تحقق پذیر است یانه. واکنش میت این بود که باید بیش تر کار کرد و پیش تر رفت.
امروز آن شرکت به یکی از موفقیت های بزرگ افسانه ای آمریکا تبدیل شده است.
آیا این موفقیت از رؤیای مؤسسان این شرکت فراتر رفت؟
آری، رفت.
این موفقیت به ما امکان داد فرصت برخورداری از آموزش خوب را در اختیار پسران مان قرار دهیم تا آن ساعت های طولانی که صرف رسیدگی به گزارش های مدرسه و تکلیف های درسی شان کرده بودیم به لحظه لحظه شان بیرزند. [این موفقیت] ما را به خاطر برخورداری از قدرت کمک به دیگران به احساس رضایتی عمیق ، که تصورش را هم نمی کردیم، رساند. میت دوست ندارد از کمک هایی که به دیگران کرده حرف بزند، زیرا آن را نه یک نفع سیاسی، بل موهبتی برای خود می داند. و ما با آن میلیون ها آمریکایی که بی سر و صدا به همسایگان خود، به کلیسای خود و به جامعه خود کمک می کنند، فرقی نداریم. آن ها برای بالابردن شأن خود درنظر دیگران چنین نمی کنند.
چنین می کنند زیرا شادی ای بالاتر از آن نیست.
«از هردست بدهی از همان دست می گیری»
اما از آنجا که اینجا آمریکاست، آن شرکت کوچک رشد کرد و به بسا افراد دیگر نیز کمک کرد که زندگی بهتری برای خود بسازند. شغل هایی که از قِبَل آن آفریده شد، به تحصیلات دانشگاهی و به خرید اولین خانه تبدیل شد. آن موفقیت به صندوق های تأمین کمک هزینه تحصیلی، حقوق پیری و از کارافتادگی و صندوق های بازنشستگی کمک رسانده است. این است نبوغ آمریکا: رؤیاهای تحقق یافته به سر برآوردن رؤیاهای جدید کمک می کنند.
این مرد که در سالن رقص دبیرستان با او آشنا شدم، در هر موقعیتی از زندگی اش کوشیده است دستگیر دیگران باشد. نمونه آن در المپیک است. آن هم وقتی که خیلی ها می خواستند کار را رها کنند.
نمونه آن در ماساچوستس است که ایالتی را از بحران اقتصادی به نرخ ۴و ۷ درصدی بیکاری رساند.
مدارس ماساچوستس در دوران میت رتبه اول را در کشور به دست آوردند. آری رتبه اول. بورس تحصیلی ابیگیل و ادامز را ایجاد کرد، که به ۲۵ درصد از بهترین فارغ التحصیلان دبیرستان چهار سال شهریه رایگان دانشگاهی تقدیم می کرد.
این همان مردی ست که آمریکا به آن نیاز دارد.
این است آن مردی که هر روز با عزم جزم برای حل مشکلاتی که دیگران آن ها را لاینحل می دانند، و برای تصحیح آنچه دیگران ترمیم ناپذیر می دانند، از خواب برمی خیزد. این است مردی که بیش از همه کار می کند تا ما اندکی کمتر کار کنیم.
نمی توانم بگویم که در چهارسال آینده چه خواهد شد. اما تنها می توانم امشب، اینجا، به عنوان یک همسر، یک مادر، یک مادربزرگ، یک آمریکایی، بایستم و با شما این پیمان را ببندم:
این مرد قصور نمی کند.
این مرد نمی گذارد سقوط کنیم.
این مرد آمریکا را بالا می برد.
۴۷ سال پیش بود که آن جوان جذاب قدبلند مرا از اولین مجلس رقصمان به خانه برد.
همه روزهای پس از آن روزهایی راحت نبوده است.
اما او هنوز مرا می خنداند. و حتی یک بار برایم پیش نیامد که در این که خود را خوشبخت ترین زن جهان بدانم، تردید کنم.
گفتم امشب می خواهم با شما از عشق بگویم. به درون دلتان بنگرید.
این کشورماست.
این آینده ماست.
این ها بچه ها و نوه های ماهستند.
می توانید به میت اعتماد کنید.
او آمریکا را دوست دارد.
او مارا به جای بهتری خواهد رساند، همان طور که مرا از مجلس رقص، امن و امان به خانه رساند.
این فرصت را به او بدهید.
به آمریکا این فرصت را بدهید.
خدا نگه دار شما و نگه دار آمریکا باشد.

سخنان میشل اوباما در کنوانسیون ملی حزب دمکرات آمریکا، ۴ سپتامبر ۲۰۱۲- شارلوت، کارولینای شمالی

در چند سال گذشته به عنوان بانوی اول آمریکا از این اقبال فوق العاده برخوردار بوده ام که به سراسر این کشور سفر کنم.
و هرجا رفته ام، هرکه را دیده ام، و در داستان هایی که شنیده ام، بهترین مثال های روح آمریکایی را یافته ام.
این روح را در مهربانی و گرمی باورنکردنی که مردم به من و خانواده ام و بویژه به دخترانم نشان داده اند، دیده ام.
این روح را در معلمان مدرسه ای روبه ورشکستگی که عهد کرده بودند، بی دستمزد به کار خود ادامه دهند، دیده ام.
این روح را در کسانی دیده ام که با یک اعلان خطر به قهرمانی تبدیل می شوند، و برای نجات دیگران به کام خطر فرو می روند... برای خاموش کردن آتش از این سر کشور تا آن سر پرواز می کنند... برای نجات شهری سیل زده ساعت ها رانندگی می کنند.
و آن را در مردان و زنان نظامی و خانواده های سرفراز آنان دیده ام... در رزمندگان مجروحی که به من می گویند می خواهند نه فقط دوباره راه بروند که می خواهند بدوند و می خواهند در ماراتن ها بدوند... در مرد جوانی که در افغانستان بر اثر انفجار بمب کور شده بود و می گفت «اگر صد چشم دیگر هم داشتم می دادم تا باردیگر فرصت انجام کاری که کرده ام و آنچه هنوز می توانم بکنم، نصیبم شود
هر روز ، از مردمی که می بینم، الهام و انرژی می گیرم... هر روز، به آنان افتخار می کنم... هر روز به یادم می آورند که چه نعمتی ست زندگی در بزرگ ترین کشور روی زمین.
خدمت به شما به عنوان بانوی اول برایم افتخار و امتیاز است ... اما چهار سال پیش که برای اولین بار گرد می آمدیم، هنوز درباره این سفری که آغاز کرده ایم نگرانی هایی داشتم.
با آن که به آرزوهای شوهرم برای این کشور اعتقادی عمیق داشتم ... و یقین داشتم که او رئیس جمهوری فوق العاده خواهد بود... مانند هر مادری نگران آن بودم که اگر او به این فرصت دست یابد برای دخترانم چه معنایی خواهد داشت؟
چگونه آن ها را از خیرگی نورافکن توجهات ملی مصون بداریم.
با کنده شدن از مدرسه، از دوستان، و از تنها خانه ای که در زندگی شناخته اند، چه احساسی خواهند داشت؟
زندگی ما پیش از نقل مکان به واشنگتن پر از شادی های ساده بود... شنبه ها بازی فوتبال، یکشنبه ها خانه مادر بزرگ... و شبی که من و باراک بیرون می رفتیم یا برای شام بود یا سینما. این مادر خسته نمی توانست برای هردو بیدار بماند.
و در حقیقت، زندگی ای را که برای دخترانم ساخته بودیم دوست داشتم. ... به مردی که با او این زندگی را بنا کرده بودم عشقی عمیق می ورزیدم... و نمی خواستم که با رئیس جمهور شدن او این ها عوض شود.
من باراک را همان طور که بود دوست داشتم.
می دانید، اگرچه آن زمان باراک سناتور و نامزد ریاست جمهوری بود... اما برای من هنوز همان جوانی بود که مرا، با اتومبیلی چنان فرسوده که از سوراخ کف آن در طرف مسافر می توانستم کف خیابان را ببینم... برای گردش بیرون می برد... همان جوانی بود که آبرومندترین مایملکش میز قهوه خوری بود که از محل اشیاء دورانداخته برداشته بود، و تنها کفش آبرومندش نیم شماره از پایش کوچک بود.
اما وقتی باراک از خانواده اش به من گفت، تازه فهمیدم که خویشاوند روحی خود را یافته ام. کسی که ارزش ها و بارآمدنش بسیار به من شباهت داشت.
می دانید، من و باراک هردو در خانواده هایی بارآمدیم که دستشان از پول و مال خالی بود، اما در عوض مارا از چیزی بس ارزشمند تر بهره مند کرده بودند – از عشقی بی قید و شرط، از فداکاری ای بی چون و چرا، و از فرصت راه یافتن به جاهایی که هرگز تصور رسیدن به آن ها را برای خودشان نمی کردند.
پدرم در تأسیسات آب شهر متصدی تلمبه خانه بود. و وقتی من و برادرم هنوز کوچک بودیم به بیماری ام اس دچار شد.
من با همه خردسالی می دانستم که او چه بسا روزها که با درد دست و گریبان است... می دانستم که چه بسا صبح ها صرف بیرون آمدن از بستر برایش مبارزه ای دشوار است.
اما هرصبح، پدرم را می دیدم که با لبخند بیدار می شد، واکرش را برمی داشت، خود را به دست شویی حمام می رساند و آهسته ریشش را می تراشید و دکمه های اونیفورمش را می بست.
و وقتی پس از پایان کار طولانی روز بازمی گشت، من و برادرم بالای پله های آپارتمان کوچکمان می ایستادم و صبورانه انتظار سلام گفتن و استقبال از او را می کشیدیم... و او را می نگریستیم که با چه تلاشی یک پایش را بالا می آورد و سپس پای دیگر را تا به کندی پله ها را به سوی آغوش ما طی کند.
اما بندرت پیش می آمد که پدرم، به رغم همه این مشکلات، از کار غیبت کند... اراده او و مادرم بر آن بود که من و برادرم را از آن سطح آموزشی که خود حتی خوابش را ندیده بودند، برخوردار کنند.
و وقتی من و برادرم سرانجام به دانشگاه راه یافتیم، تقریبا همه شهریه خود را از وام ها و کمک هزینه های تحصیلی تأمین کرده بودیم.
اما همچنان بار پرداخت اندکی از آن هزینه بر دوش پدر بود.
و او این هزینه را با عزمی جزم، سرموقع، می پرداخت، حتی در مواقع تنگدستی برای این کار وام می گرفت.
مغرور بود که فرزندانش به دانشگاه فرستاده و نمی خواست به خاطر عقب افتادن چک هایش، ثبت نام ما به عقب بیفتد.
می دانید، از نظر پدرم، این معنای مرد بودن بود.
مثل بسیاری از ما، معیارش برای موفقیت در زندگی این بود – داشتن زندگی ای آبرومند که او را در برآوردن نیازهای خانواده اش قادر سازد.
و با شناختن باراک، دریافتم که اگرچه او در آن سر کشور بزرگ شده بود، اما درست مثل من بارآمده بود.
باراک در دامن مادری تنها بزرگ شد که برای پرداخت هزینه زندگی مبارزه می کرد، و پدر و مادربزرگی که به موقع به کمک دخترشان می شتافتند.
مادربزرگ باراک کارش را از منشی گری در یک بانک محلی آغاز کرد... و بسرعت به بالا ترین رتبه رسید... اما مثل بسیاری دیگر از زنان، در آنجا سرش به سقف شیشه ای خورد.
سال های متمادی، مردانی کم صلاحیت تر از او، مردانی که خودش آن هارا تربیت کرده بود، ازپله های نردبان ترقی بالا می رفتند و از او می گذشتند و بر حقوقشان افزوده می شد، در حالی که در آمد خانواده باراک به زحمت کفاف مجارجشان را می داد.
اما هر روز، او سحرگاه بیدار می شد تا به اتوبوس برسد و پیش از دیگران سرکارش حاضر باشد... و بی شکایت و حسرت، از هیچ تلاشی فروگذار نکند.
و غالباً به باراک می گفت: «همین که شما بچه ها وضعتان خوبست، برایم کافی ست
خانوداه ما نیز چون بسیاری از خانواده های آمریکایی زیاده طلب نبودند.
به موفقیت دیگران حسد نمی ورزیدند و برایشان مهم نبود که دیگران از آنها ثروتمند ترند... در واقع برعکس، آن ها را می ستودند.
آن ها صرفاً این نوید بنیادین آمریکا را باور داشتند که حتی اگر با کم شروع کنید، در سایه کوشش و کار و انجام آنچه برعهده گرفته اید، خواهید توانست زندگی آبرومندی برای خود، و حتی زندگی بهتری برای بچه ها و نوه هایتان، بنا کنید.
مارا این چنین بار آوردند... این چنین از آنان سرمشق گرفتیم.
ما از آنان شرافت و نجابت را آموختیم - آموختیم که کار بیشتر مهم تر از درآمد بیشتر است ... که کمک به دیگران ارزشمند تر از جلوزدن از دیگران است.
ما از آنان صداقت و امانت را آموختیم – آموختیم که حقیقت مهم است... که نباید میان بر زد و با قواعد خودساخته بازی کرد... و موفقیت تنها وقتی ارزش دارد که از راه عدل و انصاف به دست آمده باشد.
مااز آنان سپاس گزاری و فروتنی را آموختیم – آموختیم که بسیاری از مردم در موفقیتی که نصیبمان شده دست داشته اند، از معلمانی که مشوق و الهام بخش مان بودند، تا نظافت کاری که مدرسه مان را تمیز می کرد...و آموختیم که قدر کمک دیگران را بدانیم و با همه به احترام رفتار کنیم.
این ها هستند ارزش هایی که من و باراک - و بسیاری ازشما - می کوشیم به فرزندان مان بسپاریم.
ما این گونه ایم.
و چهار سال پیش که در برابر شما ایستاده بودم، می دانستم که اگر بک رئیس جمهور شود، هیچ یک از این ارزش ها تغییر نخواهد کرد.
و امروز، پس از همه آن تلاش ها و پیروزی ها و لحظه هایی که شوهرم را، به شیوه هایی که در مخیله ام هم نمی گنجید، به محک آزمایش زده اند، شاهد دست اول این واقعیت بوده ام که رسیدن به ریاست جمهوری شخصیت انسان را عوض نمی کند، بلکه شخصیت انسان را آشکار می کند.
می دانید، من توانسته ام از نزدیک و شخصاَ دریابم که رئیس جمهور بودن چگونه است.
و دیده ام که مسائلی که به روی میز کار رئیس جمهوری راه می یابند، همیشه دشوارترین اند – مشکلاتی که هیچ شماری از داده ها یا ارقام واعداد نمی توانند برایشان پاسخی بیابند.... در مواردی چنین خطیر، تنها باید از قوه داوری کمک طلبید، و کمترین حاشیه ای برای اشتباه در داوری پذیرفته نیست.
و در مقام رئیس جمهور می توانی انواع توصیه ها و راهنمایی ها را از همه نوع افراد بگیری.
اما در نهایت وقتی پای تصمیم گیری به میان می آید، به عنوان رئیس جمهور، همه آنچه به کارت می آید و راهنمایت می شود، همان ارزش ها هستند، همان نگاه تو برای آینده، و همان تجربه های زندگی که از تو، تورا ساخته اند.
آری، وقتی پای بازسازی اقتصادی در میان است، باراک به کسانی چون پدر من و مادر بزرگ خودش می اندیشد.
به غروری می اندیشد که در پی یک روز کار طولانی نصیب شخص می شود.
از همین روست که قانون دستمزد برابر لیلی لدبتر را امضا می کند تا زنان در برابر کار مساوی با مردان، مزد مساوی دریافت کنند.
از همین روست که مالیات های خانواده های کارگران و حرفه های کوچک را حذف می کند و تلاش می کند تا صنعت اتومبیل سازی روی پایش بایستد.
این گونه بود که توانست اقتصاد ما را از لبه سقوط و فروپاشی به مرحله شغل آفرینی برگرداند - شغل هایی که با آن بتوان خانواده ای را اداره کرد، شغل های مناسب در همین ایالات متحد آمریکا.
وقتی نوبت بهداشتِ خانواده های ما رسید، باراک به حرف هیچ یک از کسانی که اندرزش می دادند اصلاحات بهداشتی را به زمانی دیگر، به رئیس جمهوری دیگر واگذارد، گوش نداد.
برایش مهم نبود که به خاطر سیاسی کاری، راه آسان تر را برگزیند – باراک چنین بار نیامده بود - آنچه برایش مهم بود این بود که راه درست را درپیش گیرد.
او چنین کرد زیرا باور دارد که در اینجا، در آمریکا، پدر بزرگ های ما باید بتوانند از عهده دارو و درمان خود برآیند ... بچه های ما باید موقع بیماری به پزشک دسترسی داشته باشند ... و هیچکس در این کشور نباید به خاطر بیماری یا تصادف ورشکست شود.
و او باور دارد که ما زنان بیش از هرکس دیگر قادریم درمورد بدن خود و سلامت خود تصمیم بگیریم.... و شوهرم بر سر این باور ایستاده است.
وقتی به امر آموزشی شایسته برای فرزندان مان می پردازد، می داند که او نیز مانند من و مانند بسیاری ازشما نمی توانست بدون کمک مالی به دانشگاه برود.
و شاید باور نکنید که وقتی تازه ازدواج کرده بودیم، صورت حساب وام های دانشجویی مان از اقساط خانه مان بیشتر بود.
ما بسیار جوان، سخت عاشق و سخت بدهکار بودیم.
از همین روست که باراک برای افزایش کمک های تحصیلی و کاستن از بهره وام های دانشجویی به مبارزه ای سخت دست زده است، زیرا می خواهد هرجوانی بتواند کار خود را به سامان برساند و بدون کوهی از قرض در دانشگاه درس بخواند.
پس در نهایت – این مسائل از نظر باراک امور سیاسی نیست – امری شخصی است.
زیرا باراک می داند تلاش و مرارت خانواده چه معنایی دارد.
می داند خواستن زندگی بهتر برای فرزندان و نوه ها چه معنایی دارد.
باراک رؤیای آمریکایی را می شناسد زیرا خود آن را زیسته است... و می خواهد همه مردم این کشور، هرکه باشیم، از هرجا آمده باشیم، به هرشکلی که باشیم، یا هرکه را دوست داشته باشیم، به همان فرصت ها دست یابند.
و او باور دارد که پس از آن که درسایه سخت کوشی و انجام کارمان به بهترین نحو، از آن راهروی فرصت ها گذشتیم ... نباید در را پشت سر خود ببندیم... بلکه باید به عقب برگردیم و همان فرصت هایی را که به موفقیت ما انجامیدند در اختیار دیگران قرار دهیم.
آری، وقتی از من می پرسند آیا زندگی در کاخ سفید تغییری در شوهرم پدید آورده می توانم صادقانه پاسخ دهم که اگر مقصودتان تغییر در شخصیت، در اعتقادات و باورها و در قلب اوست، باراک اوباما هنوز همان مردیست که سال ها پیش عاشقش شدم.
او همان مردی ست که کارش را با دست رد نهادن بر مشاغل پردرآمد آغاز کرد تا در عوض بتواند در محله ما که به خاطر تعطیل شدن کارخانه فولاد مردمش به سختی افتاده بودند، مبارزه کند و برای باز سازی آن جوامع و بازگرداندن آن مردم به کار بجنگد... زیرا از نظر باراک، موفقیت شخص به میزان درآمد نیست، بلکه به میزان تغییری ست که در زندگی مردم ایجاد می کند.
او همان مردی ست که وقتی دختران مان تازه به دنیا آمده بودند هر چند دقیقه با نگرانی به گهواره شان سر می زد تا از نفس کشیدن شان مطمئن شود و آن ها را با غرور به همه آشنایان نشان می داد.
او همان مردی ست که تقریباً هرشب با من و دخترهایمان شام می خورد، با شکیبایی به پرسش های آن ها درباره موضوع های خبری پاسخ می دهد و به دوستی های دبیرستانی خط می دهد.
او همان مردی ست که در آن لحظات آرام دیرگاه شب می یابمش که روی میزش قوز کرده و دارد نامه هایی را که مردم برایش فرستاده اند می خواند.
نامه پدری که برای پرداخت بدهی هایش تلاش می کند... نامه زنی که دارد از سرطان پستان می میرد و شرکت بیمه هزینه اش را نمی پردازد... نامه جوانی با آرزوهای بسیار و امکانات اندک.
نگرانی را در چشمانش می خوانم...و عزم و اراده اش را در صدایش می شنوم وقتی می گوید:«میشل، نمی دانی این مردم با چه مرارتی زندگی می کنند... انصاف نیست. باید برای اصلاح این امور کار کنیم. هنوز خیلی کارهاست که باید انجام بدهیم
می بینم چگونه آن داستان ها – آن مجموعه تلاش ها و امیدها و رؤیاها – انگیزه ای برای تلاش هر روز باراک اوباما می شود.
و من فکر نمی کردم چنین چیزی امکان پذیر باشد. اما امروز شوهرم را حتی بیش از چهار سال پیش دوست دارم ... حتی بیش از ۲۳ سال پیش که اولین بار به هم برخوردیم.
دوست دارم که باراک هرگز فراموش نکرده است که چگونه شروع کرد.
دوست دارم که می توانیم به باراک اعتماد کنیم که وقتی بگوید کاری را انجام می دهد، انجام می دهد - بویژه وقتی که کاری دشوار باشد.
دوست دارم که از نظر باراک هیچ«ما» و «آنها» یی وجود ندارد - برایش مهم نیست که شما دمکرات، جمهوری خواه یا چیز دیگری باشید، می داند که همه ما به وطن مان عشق می ورزیم ... و همیشه آماده شنیدن نظرات خوب است... همواره در هرکس بهترین چیز او را می جوید.
و من دوست دارم که حتی در دشوارترین لحظه ها - که همه داریم عرق می ریزیم، که از رد شدن فلان لایحه نگرانیم، و انگار همه چیزاز دست رفته است - باراک خاطرش را به جار و جنجال ها مشغول نمی کند.
مانند مادربزرگش، فقط بالا می رود و پیش می رود... با صبر و با خرد. با شجاعت و با وقار.
و به یادم می آورد که این قصه سری دراز دارد ... که راه تغییر و اصلاح دشوار و کند آهنگ است و هرگز فوراً روی نمی دهد.
اما در نهایت به مقصد خواهیم رسید. همیشه رسیده ایم.
ما به آن مقصد خواهیم رسید به خاطر وجود کسانی چون پدرمن ... کسانی چون مادربزرگ باراک...به خاطر وجود مردان و زنانی که با خود گفتند:«من فرصت نداشتم که رؤیاهایم را تحقق بخشم اما شاید فرزندانم بتوانند، شاید نوه هایم بتوانند».
آری، بسیاری از ما امشب به خاطر آنهاست که اینجاییم، به خاطر فداکاری شان، به خاطر اشتیاق و عشق استوارشان... به خاطر آن بارها و بارها که ترس ها و تردیدهایشان را فرو خوردند و به دل سختی ها زدند.
آری، امروز، وقتی که دشواری هایی را که در برابرمان اند طاقت فرسا - یا حتی ناممکن – می یابیم، بیایید به یاد آوریم که انجام ناممکن تاریخ این کشور را ساخته است...ما آمریکاییان این چنینیم... کشورمان این چنین ساخته شده است.
و اگر پدران و مادران ما و پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما توانستند به خاطر ما مبارزه کنند و به کارهای شاق دست زنند، ... اگر توانستند تیر های فولادی را در آسمان قرار دهند، انسان را بر ماه پیاده کنند، و جهان را با لمس یک دگمه به هم مربوط کنند، ... بیقین ما نیز می توانیم به خاطر فرزندان و نوه هایمان همان فداکاری ها و ساختن ها را پیش گیریم.
و اگر این همه مردان وزنان توانسته اند با پوشیدن لباس اونیفورم این کشور جان خود را در راه اساسی ترین حقوق ما فدا کنند ... بیقین ما نیز می توانیم به عنوان شهروندان این دمکراسی بزرگ سهم خود را در اِعمال آن حقوق ادا کنیم. .. بیقین می توانیم به پای صندوق های رأی برویم و صدایمان را درروز انتخابات به گوش ها برسانیم.
اگر کشاورزان و آهنگران ما توانستند استقلال کشور خود را از امپراتوری ای بزرگ به دست آورند... اگر مهاجران توانستند همه چیزشان را برای رسیدن به زندگی بهتر در سواحل ما، پشت سر جابگذارند... اگر زنان توانستند به خاطر برخورداری از حق رأی، کشان کشان به زندان ها برده شوند... اگر نسلی توانست بر رکود اقتصادی فائق آید و معنای عظمت را برای همیشه تعریف کند... اگر خطیب جوانی توانست با رؤیای صادقش مارا به قله های کوه ها ببرد ... و اگر آمریکاییان سرفراز می توانند همان گونه که هستند باشند و شجاعانه با کسی که به او عشق می ورزند پیمان ازدواج ببندند... پس بیقین... بیقین ما می توانیم به فرد فرد مردم این کشور سهمی عادلانه از آن رؤیای بزرگ آمریکایی بدهیم.
زیرا در نهایت، و بیش از هرچیز، این داستان این کشور است – داستان امیدی استوار که پایه در مبارزه ای تسلیم ناشدنی دارد.
این است آنچه داستان من، داستان باراک، و داستان چه بسیار آمریکاییان دیگر را امکان پذیر کرده است.
و من امشب با شما از همه این ها، نه به عنوان بانوی اول... و نه به عنوان یک همسر... سخن می گویم.
می دانید، در نهایت، مهم ترین عنوان من هنوز همان «مادر- رئیس» است.
دخترانم هنوز جان و دل من و مرکز جهان من اند.
اما امروز، آن نگرانی های چهار سال پیش را ندارم. نگرانی امروزم این است که آیا من و باراک توانسته ایم هرچه از دستمان برآید برای دختران مان بکنیم؟
زیرا امروز، به تجربه می دانم که اگر براستی بخواهم جهان بهتری برای دخترانم، و برای همه دختران و پسران مان، باقی بگذارم... اگر می خواهیم به همه فرزندان مان بنیانی برای بناکردن رؤیاهاشان و فرصت هایی شایسته استعدادشان بدهیم... اگر می خواهیم به آنان آن حس برخورداری از امکانات نامحدود را ببخشیم... آن باور که اینجا در آمریکا، همیشه می توان چیز بهتری یافت اگر برایش زحمت بکشیم... پس باید بیش از همیشه کارکنیم...و باید بار دیگر گرد هم آییم، و باهم کنار مردی بایستیم که می توانیم مطمئن باشیم که می تواند این کشور بزرگ را به پیش براند... کنارشوهرم... رئیس جمهورمان، باراک اوباما.
متشکرم. خدا نگه دار شما و نگه دار آمریکا باد
XS
SM
MD
LG