قدمت روی چشم؛ چهرۀ امروز ایران
عنوان فرانسوی کتاب:marche sur mes yeux
نویسندگان: سرژ میشل و پائولو وودزانتشارات برنارد گراسه، پائیز ۲۰۱۰،
نسخۀ آنلاین فارسی، خرداد ۱۳۹۰، ژوئن ۲۰۱۱،
نقد و بررسی این کتاب را در صفحه «ایران» و «فرهنگ و هنر» هم میتوانید بخوانید.
در دنیای کم حوصله امروز که بیشتر سفرنامه ها انگار از روی هم کپی شده اند، و منحصر شده اند به دیدار مسافران از مکانهایی که قبل از آنها صدها نفر دربارۀ زیبایی یا عظمت و تاریخی بودن آنها چیزی نوشته اند، خواندن سفرنامه ای چون «قدمت روی چشم» نعمتی است؛ اگرچه این جا و آنجا برخی اظهار نظرهای عجیب یا بی فایده و بی مأخذ هم وجود داشته باشد.
ترجمه فارسی کتاب در ۴۴۴ صفحه منتشر شده است و عدد ۴۴۴ برای نسل من عددی است که بلافاصله ذهن را متوجه گروگانگیری دیپلماتهای امریکایی در تهران و اسارت ۴۴۴ روزۀ آنان می کند.
چندین سال پیش از دوستی که ۴۴۴ روز را در اسارت و گروگان دولت ایران اسلامی گذرانده بود پرسیدم، شما چرا با این همه اطلاعات و تسلطی که به زبان و فرهنگ ایران دارید چیزی نمی نویسید؟ به ویژه دراین روزگار که هر کسی دو سه هفته ای از ایران دیدار می کند و کتابی سیصد چهارصد صفحه ای می نویسد و در آن دربارۀ همه ابعاد آن مملکت و مردم آن اظهار نظرهای قطعی می کند، در حالی که نمی توانسته در فاصله چند هفته یا چند ماه کمترین آشنایی با مردم آن جا، تفکرات، نوع زندگی، خواسته ها و آرزوهایشان داشته باشد، جای نوشته ای از شما خالی است. گفت: دقیقاً به همین علت! برای این که خواننده معمولی غربی دلش می خواهد اظهارنظرهای قطعی و مسلم بخواند در حالی که من هر چه بنویسم می دانم که خلاف آن هم در جامعۀ ایران وجود دارد. وی افزود: ایران جامعه ای است سهل و ممتنع که به راحتی نمی توان دربارۀ آن اظهارنظر کرد و اندکی بعد از چنان اظهار نظری پشیمان نشد!
سرژ میشل ازاین نظر تکلیف خود را با خوانندگانش روشن کرده و می گوید که هدفش نشان دادن «یک سری چهره از ایرانی های خوشبخت» (ص ۷۵) است. این که چه کسی خوشبخت است یا خود را خوشبخت می داند و معیار خوشبختی کدام است، البته بر عهده خواننده است:
«می خواستیم ثابت کنیم که ایران در یک گروه آیت الله قرون وسطایی که مردم ویژه ]شاید منظور نخبه است[ و آزادیخواه خود را سرکوب می کند خلاصه نمی شود...» (ص ۷۶) می خواستیم بگوییم که جریان پیچیده تر از آن چیزی ست که رژیم و اپوزیسیون تبعیدی با قاطعیت کامل ادعا می کنند. در واقع می خواستیم از برخورد عمر خیام الهام بگیریم:
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایۀ دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینۀ زنگ خورده و جام جمیم
من و پائولو به همه جای ایران سفر کرده ایم... در حقیقت تنها یک مکان است که ما از آن بازدید نکرده ایم، و آن جایی نیست جز زندان اوین که به قول شما «خدا از آن حفظتان کند!» البته حق با شماست و این جای چندان ایده آلی برای گذراندن تعطیلات نیست. با این حال جای این پرسش باقی است که آیا واقعا شناخت همه جانبه ایران بی آن که انسان اوین را تجربه کند، میسر است؟ زندانی که بسیاری از بزرگان ایران امروز را ساخته، و بی شک بسیاری از بزرگان ایران فردا را می سازد...»
***
سرژ میشل در دوران موسوم به اصلاحات و ریاست جمهوری محمد خاتمی (۱۹۹۹ تا ۲۰۰۲) در ایران بوده است و شاهد حوادثی بوده است که در آن دوران روی داد، از جمله تظاهرات و قیام دانشجویان در سال ۱۹۹۹ در دانشگاه تهران، تبریز، اصفهان و چند شهر دیگر. سرژ میشل بعد از بازگشت به ایران، درباره تغییراتی که در نهضت دانشجویی در ایران در این فاصله روی داده چنین می نویسد:
«وقتی بعد از چهار سال به ایران برگشتم، دیگر خبری از دانشجویان شورشی سال ۱۹۹۹ نبود که می گفتند حاضرند جان خود را فدای آزادی کشور کنند. دانشجویانی را که من شخصاً می شناختم یا ازدواج کرده بودند و حالا نگران پرداخت به موقع اقساط وام مسکنشان بودند یا به امریکا و کانادا مهاجرت کرده بودند... من با نوع جدیدی از جوانان ایرانی آشنا شدم: مخالفان خوش پوش تجمل گرا! آنها به ملاها ناسزا می گفتند ولی ابایی از نشان دادن ناز و نعمت خانوادگی خود نداشتند. آنها به موسیقی سیاسی و رپ زیرزمینی گوش می کردند، و تعطیلات آخر هفته را در پیست اسکی می گذراندند و... درواقع آنها نعمتی را در اختیار داشتند که جوانان غربی از سال ۱۹۶۸ به بعد از دست داده بودند: آنها دشمنی داشتند که در برابرش مقاومت کنند. نظام سختگیری که علیه آن بجنگند. از طرفی آنها از بعضی از شرایط نیز بسیار راضی بودند. مثلاً این جوانان مرفه می دانستند که برای حفظ ثروت خانوادگیشان احتیاج به انجام کارهای کمر شکن ندارند زیرا اقتصاد رانتی و رخوت زده ایران، آنها را از بار رقابت کاری و تحصیلی معاف کرده است» (ص ۸۳ - ۸۴)
ساناز، 32 ساله، دندانپزشک در مطبش در جلالیه تهران
این درست که اقتصاد رخوت زده و رانتی فرزندان ثروتمندان را از هرگونه رقابت واقعی در زندگی معاف کرده است، اما نویسنده وارد این بحث نشده که اندیشه آرمانگرایی دانشجویان، چگونه در مقابل واقعیتهای سخت زندگی رنگ باخته است؟ و اندیشه روی آوردن به تجمل و رفاه چگونه می تواند ابراز مخالف با یک «نظام سختگیر» باشد، در حالی که اکثریت بزرگی از مردم از چنین رفاه و تجملی محرومند؟
***
کتاب ۴۷ فصل دارد و نویسندگان در هر فصل به یک شهروند یا در مواردی به یک خانواده یا مقام دولتی و غیر دولتی و فعالیتهای آنان در شهرهای مختلف پرداخته اند که مطالب و موضوعهای متنوعی را دربرگرفته است. بعضی ازاین موضوعها و فصلها از این قرارند:
* عشق و ازدواج
یکی از جالبترین موضوعهایی که در چند جای کتاب و در فصلهای مختلف به آن اشاره شده، موفقیت ازدواجهایی است که توسط خانواده ها ترتیب داده می شوند. در میان نظرات ارائه شده در این کتاب از زبان آدمهای متفاوت، تحلیل خسرو حسن زاده نقاش سرشناس ایران – که فصلی از کتاب به زندگی او اختصاص یافته، شنیدنی است:
«من عاشق ازدواجهایی هستم که پدر و مادرها برای آدم ترتیب می دهند. تو یکدفعه با کسی روبرو می شی که هیچ چیزی ازش نمی دونی. خودت هیچ تصمیمی نگرفتی، مادرت همۀ کارها را به جای تو کرده و حالا باید بری زنتو کشف کنی.... » (ص ۲۷۹)
صاحب یک سالن ازدواج و عروسی نیز درهمین زمینه می گوید:
«در عشق و ازدواج دو مرحله وجود دارد.... اول به عروس به طور منطقی نگاه کنید. ]دوم[ وضعیت مالی و اعتقادی خانواده هایتان را بسنجید. وقتی قرار و مدارها گذاشته شد و با رجوع به عقل و منطق خود شرایط را پذیرفتید از همان موقع ازدواجتان موفق خواهد بود. بعد از این مرحله شما اگر خواستید می توانید عاشق شوید.» (ص ۲۳۵)
اگر این استدلال – که چند نمونه آن از قول اشخاص مختلف در کتاب آمده – درست باشد، سوال این است که آیا می توان آن را به همه سطوح جامعه تسری دارد و به آن عمومیت بخشید؟
* مدرسه عالی ازدواج و مهارتهای زندگی در مشهد
فصلی از این کتاب به یک مدرسۀ عالی ازدواج در مشهد اختصاص یافته است همراه با گفتگو با سعید صدر که مسئول روابط عمومی این مدرسه است و در ضمن تاکسی هم می راند. او می گوید توجهش بیشتر معطوف دختران ایران است: «او آنها را خوب می شناسد. بیست نفرشان در پیاده روهای مشهد برای او کار می کنند.... چه با صیغه و چه بی صیغه. البته با صیغه گرانتر است. او یک نفر را به ما پیشنهاد می کند که ۴۷ سال دارد ولی ۳۵ ساله به نظر می رسد و آن قدر خوب عشق بازی می کند که بعد از اتمام کار ما باید امام رضا را شکر کنیم!» ( ص۲۵۲)
مدیران و مدرسان مدرسه عبارتند از پرفسور محمد سرمدی و هادی هادیان که از قبل از انقلاب در زمان حضور آقای خامنه ای (رهبر فعلی انقلاب اسلامی) در مشهد و به همراه او و سعید صدر مبارزه انقلابی می کرده اند و امروز در خدمت نظام و فعالیتهای راهبردی آن هستند.
رضا و امین صاحب یک مغازه تابلو فرش فروشی در شرق تهران میباشند
این مدرسه تا زمان انجام مصاحبه حدود ۶۰۰ «دانش آموخته» داشته که دو سومشان دختربوده اند. کلاسهای این مدرسه بر دو نوع است کلاسهای فشرده برای ۱۸ تا ۲۵ ساله ها، که ۲۰ ساعت است و ساعتی ۵ هزار تومان شهریه آن است و دیگر کلاسی برای جوانترها از ۱۲ سال به بالا که ۱۲۰ هزار تومان شهریه مقطوع دارد. البته مسئولان مدرسه می گویند که هدف این مدرسه کسب درآمد نیست. به گفته آقای صدر: «روزهای جمعه کلاسهایی داریم که پدران و فرزندانشان می توانند با هم در آنها شرکت کنند. در کنار مدرسه یک آژانس همسریابی هم داریم که از طریق آن به اولیاء شاگردانمان زن و شوهر برای فرزندانشان معرفی می کنیم و فقط روی مهریه یک کمیسیون می گیریم. بدین سان تا به حال ۱۳۰ ازدواج ترتیب داده ایم که هیچ کدام تا به امروز به طلاق نینجامیده است. این خیلی کار می برد و سود زیادی در آن نیست. در هر حال ما یک بنیاد مذهبی هستیم، هدف ما پول نیست. ما همۀ این کارها را در راه خدا می کنیم...»
اما، دانشجویان دختر که نمی توانند شوهر پیدا کنند چه می شوند؟ آقای صدر می گوید: «آنها را به پیاده روها هدایت می کنیم که کسب درآمد کنند.»! و می افزاید: «حداقل ۳۰ هزار فاحشه در مشهد زندگی می کنند» (ص ۲۵۲)
آیا از این نوع مدارس «حرفه ای» در دیگر نقاط ایران هم وجود دارد؟
* مشهد: پایتخت لذتهای ایرانی
مؤلف در مقدمۀ مفصل خود هم اشاره ای به مشهد، و مشخصه های آن شهر – از جمله بازار صیغه در آن – کرده و آن را «دیزنی لند شیعیان» و پایتخت لذتهای ایرانی می خواند: «بهترین کباب گوسفند را در رستوران شاندیز آن می خورند، بنجل ترین سوقاتیها را در مغازه های دور حرمی آن می خرند و در آتلیه ها، عجیبترین ژستهای مذهبی با پیش زمینۀ حرم از خود عکس می گیرند... شهر مشهد مملو از واسطه برای یافتن همسر موقت است. شغل اصلی برخی از این واسطه ها، رانندگی یا تأمین مشروبات الکلی و یا حتی مواد مخدر برای مشتریان ثروتمند خود می باشد.... جالب این جاست که این افراد شدیداً خدا ترس هستند و این یک هفته سفر ما به مشهد جزء شادترین و به یادماندنی ترین ایام سفرمان درایران باقی خواهد ماند.» (ص ۸۶ - ۸۸)
* همجسنگرایان ایران
نویسنده معتقد است همجسنگرایی یکی دیگر از موضوعاتی است که در برخورد و نفی آن بین رژیم و مردم تفاهم وجود دارد: «از نظر سیاسی همجنس گرایی به عنوان یک انحراف وارداتی غربی تلقی می شود... خشم انقلابی مردم ]در سال ۱۳۵۷[ با این فکر که همجسنگرایی در دربار شاه رایج بوده، بیشتر شعله ور شده... زیرا همجسنگرایی یک تابوی مطلق و منفور در جامعه است. گاه اتفاق افتاده که در برخی خانواده های سنت گرا، پدران و مادران فرزندان همجسنگرای خود را به مقامات معرفی کرده اند، زیرا به نظر آنها، اعدام فرزندان بهتر از بی آبرویی آنهاست. این درحالی است که جوکهای بیشماری دربارۀ قزوینی ها دهان به دهان می گردد... (ص ۲۲۲)
نویسنده با اشاره به اظهارات آقای احمدی نژاد در دانشگاه کلمبیا در نیویورک در این باره می گوید: «این همگرایی میان مردم و حکومت دربارۀ وارداتی بودن همجنسگرایی بر پایۀ یک دروغ تاریخی استوار است، زیرا نه همجنسگرایی، بلکه مجازات آن از غرب وارد شده است.» (ص ۲۲۲)
اگرچه بدواً این اظهار نظر نویسنده کمی دور از ذهن به نظر می رسد، ولی واقعیت دارد. دکتر سیروس شمیسا از استادان سرشناس ادبیات در دانشگاه تهران چند سال پیش کتابی تحقیقی منتشر کرد درباره این موضوع با عنوان «شاهد بازی در ادبیات فارسی». دراین کتاب می توان عمق همجسنگرایی را در اقشار مختلف جامعه (از جمله در میان رهبران مذهبی جامعه) با نمونه های غیر قابل انکار در متون ادبی مشاهده کرد. بر اساس همین تحقیق مراکزی در شهرهای مختلف ایران وجود داشته که پسران و مردان جوان را در اختیار خواهان قرار می داده. فعالیت این مراکز در دوران رضاشاه ممنوع شد. علاوه بر این نویسنده به تصریح می گوید کارل مارکس از جمله واضعان نظرات همجنسگرا ستیزانه در غرب است!
* لذت گریه و احترام مرگ
اما لذتهای مردم ایران از دید نویسندگان کتاب تنها به خوردن غذاهای لذیذ و صیغه کردن محدود نمی شود. گریه کردن و احترام به مردگان از دیگر لذائذ ایرانیان است.
محسن صداقت 29 ساله، و همسر موقتش زهرا 31 ساله، مقابل حرم امام رضا در مشهد
نویسندگان در فصلی با عنوان «شهوت گریه» با شرح یکی از مجالس روضه خوانی که در آن شرکت کرده اند، چنین نوشته اند: «معین البکاء ]صاحب یا گردانندّ مجلس عزا[ شاید همان عامل استمناء روان باشد و اشک ایرانی ها نوعی انزال مطول و نمایشی در این عشق، ]در این نوع گریستن ها[ میل قبل از نوازش حضور دارد و نزدیکی مقدماتی پیش از هم آغوشی عرفانی در ملکوت روی می دهد. سپس هنگامی که با امام حسین، مردی بلند پیشانی و شریف، باچشمانی روشن و محاسنی خوشبو در درد یکی می شوند خلسه پدید می آید. دراین لحظه دیگر نه ثروتمندی وجود دارد و نه فقیری، نه زنی و نه مردی، نه بازیگری و نه تماشاگری. اینجا ایرانیان در مقابل فاجعۀ مقدس شکوه و نگونبختی خود ایستاده اند: ایرانیان این قربانیانِ ابدی بی عدالتی، و هجوم جنگ آوران غربی و شرقیِ همیشه بی گناه در برابر یزدیان ایستاده اند، درست همانند امام حسین.
در این کشور گریستن یک لذت و یک فضیلت است. طلب رستگاری است و هنری نمایشی است. در این هنر زیبایی شناسی و اخلاق به یکدیگر پیوند می خورند. مردان ریشو و قوی هیکل هر چه بیشتر ناله و گریه کنند فروتنی معنوی و زیبایی درونی شان با تأکید بیشتری بیان می شود.» (ص ۲۹۵ - ۲۹۶)
و بلافاصله افزوده: «گریستن را ایرانیان در سن بلوغ، هنگامی که اولین هیجانات جنسی را تجربه می کنند، یاد می گیرند.» که باید ترجمه غیر فصیحی باشد از آنچه مقصود نویسنده بوده، شاید منظور این باشدکه ایرانیان لذت بردن از گریستن را به موازات اولین هیجانات بلوغ یاد می گیرند. بعیداست منظور این باشد که هیجانات بلوغ در لذت بردن از گریستن نقشی و اثری داشته باشد! اگرچه به نظرم میشل سرژ با اعتقاد به شیزوفرنیک بودن ایرانیان، در سراسر کتاب شواهد و اشاراتی در تایید این موضوع ارائه می کند.
انبوه مردم در مسجد قم جمع شده اند و با یادآوری سربریدۀ امام حسین، شاه شهیدان، میگریند
در همین راستا، نویسنده مرگ را هم دارای احترام و اهمیتی به سزا در میان ایرانیان می دانند: «اگر بگوییم ایرانیان مرگ را دوست دارند غلو نکرده ایم. ایران نسبت به مرگ احترامی استثنایی قائل است تا جایی که گاه حتی آن را با مذهب اشتباه می گیرند. در تقویم رسمی دو ماه عزاداری ثبت شده است و در بین بیست روز تعطیلی رسمی دولت، اغلب روزها به وفات مربوط می شوند...» (ص ۳۱۴ - ۳۱۵)
* اوضاع سیاسی
در جای جای این کتاب به طور مستقیم و غیر مستقیم به مسائل سیاسی ایران اشاره رفته است، چه سیاست داخلی و چه سیاست خارجی. میشل با یک بسیجی که از طرفداران سرسخت نظام است به دیدار یک بازاری رفته که از منتقدان نظام به شمار می رود و این است آنچه این بازاری به میشل گفته:
آیت الله علی خامنه ای، 70 ساله، رهبر جمهوری اسلامی ، هنگام سخنرانی در آرامگاه آیت الله خمینی در جنوب تهران
«جمهوری اسلامی شکست وحشتناکی خورده است. ما یک قرن شاید بیشتر از اروپا عقب هستیم. در دیار شما، بعد از گالیله کلیسا از سیاست جدا شد تا شما به موفقیت نائل آیید. ما تازه اول کاریم. دین زیبای ما هنوز به شیوۀ فاشیستی پیاده می شود. ولی به جمع کسانی که فکرمی کنند ملاها باید از قدرت کنار بروند روز به روز افزوده می شود.... من در صف اول انقلابیون بودم. دستگیر شدم، تنم از ضربات باتوم سیاه شده بود. امروز از این کارم واقعاً پشیمانم و از جوانان این مملکت پوزش می خواهم که به استقرار چنین حکومت منفوری کمک کردم» وقتی بیرون آمدیم سجاد ]جوان بسیجی راهنما[ شانه هایش را بالا انداخت و گفت به حق مزخرفات نشنیده!» (ص ۱۲۲ - ۱۲۳)
* وضع اقتصادی
نویسنده با ژرف بینی خاصی وضع اقتصادی ایران را با تمثیل اتومبیل ملی – یعنی پیکان – توصیف می کند:
«یک مسافر خارجی که به فرودگاه تهران رسیده و سوار یک پیکان - تاکسی می شود، بدون آن که بداند، وارد اعماق دائرة المعارف اقتصاد ایران شده است. واقعیت این است که بدنۀ قر شده، موتور بی نفس، دستگیره های درآمده و صندلی فنر دررفتۀ پیکان که مسافر را به سوی هتلش می برد، بهتر از دهها گزارش کارشناسی، نابسامانی نظام اقتصاد دولتی ایران پس ازانقلاب را بیان می کند.» ( ص ۱۷۸ - ۱۷۹)
«روزی یک مقام وزارت صنایع با لحنی اندوهبار به من گفت پیکان بیشتر از یک اتومبیل است: «پیکان یک بانک است! پیکان یک شاخص اقتصادی مثل بهای طلا است و این یک فاجعه است. یک نکبت است. ما محاسبه کردیم که اگر دولت مجانی به هر پیکان سوار یک اتومبیل نو هدیه کند، از محل صرفه جویی مصرف بنزین، پولش را سه ساله دوباره به دست می آورد. بیست و پنج سال است که با دنیا قطع رابطه کرده ایم، به همین دلیل است که ما پیکان تولید می کنیم. ولی ما تنها نیستیم. در این کشور، بانکها، تلویزیون، ادارات، گمرکات، بنیادهای انقلابی، همه مثل پیکان کار می کنند!» (ص ۱۸۱)
* نوکیسه های ایران
مؤلف در فصل سرمایه داران نوکیسه به شیوۀ زندگی آنان می پردازد. برخی از یافته های نویسنده بسیار قابل تامل است. آنهایی که ثروتشان را از طریق املاکی تثبیت کرده اند که از قبل ازانقلاب صاحب بوده اند و بهای آنها به صورتی نجومی بالا رفته، هیچ کاری نمی کنند و فقط مشغول گذران زندگی، خوردن و خوابیدن و تفریح کردن هستند، «روزنامه نمی خوانند و علاقه ای به اخبار سیاسی نداشتند. آنها از زندگیشان در این حباب پر زرق و برق که در بطالت می گذشت، کاملاً راضی بودند. تنها چیزی که مطرح بود پول بود که آن هم در جیبشان فراوان بود....» (۱۸۶-۱۸۷)
همین قشر ازجامعه است که از نویسنده می خواهند ایران را آن طوری که آنها دلشان می خواهد ببیند و مثلا از رفتن به جنوب شهر و رفت و آمد و گفتگو با مردم «فقیر و متعصب» خودداری کند و خلاصه هر چیزی را که هویت ایرانی دارد «حقارت بار» بدانند، اما بلافاصله از آن طرف بام می افتند و عقده خود بزرگ بینی شان را نشان دهند که «ما» مخترع موسیقی و آشپزی و شعر و سینما...بوده ایم! و روشن نیست که منظورشان از «هویت ایرانی» کدام هویت است؟ و آیا اینان بخش بزرگی از مردمی را که درآن سرزمین هستند ایرانی نمی دانند؟
فرشته، 22 ساله، هر جمعه به بهشت زهرا می آید و قبور شهدای گمنام را غبارروبی میکند
به این ترتیب است که نویسنده به برداشتی از این بخش از بورژوازی ایران می رسد که گرچه به نظر اندکی افراطی می آید، اما حاوی حقیقتی است: «می توان بورژاوزی ایران را از طریق رنج این هویت شیزوفرنیک و دوگانه تعریف کرد: عقده حقارت و عقدۀ خود بزرگ بینی!» در آن واحد! آیا این تناقضات فقط در میان بورژوازی ایران وجود دارد یا عام تر است؟ نویسنده به این موضوع نپرداخته است. اما بعد می پردازد به رواج تئوری توطئه در میان مردم ایران – و این دیگر فقط بورژوازی ایران نیست - که همه چیز را از چشم خارجی می بینند. می گوید ایران مستعدترین کشور جهان در پذیرش تئوری توطئه است تا جایی که رانندگان تاکسی فحش به زمین و زمان می دهند برای راه بندان و آن را حاصل توطئه موساد و سیا می پندارند که روحیه ایرانیان را ضعیف و جلوی پیشرفت آنان را بگیرند!
* از یهودیان برحذر باش!
نمونۀ شیزوفرنیک بودن را در فصلی با عنوان «از یهودیان برحذر باش!» می بینیم. این فصل اختصاص دارد به خانوادۀ محمد علی آرسین و مصاحبه ای که با او در خانه ۸۰۰ متری اش در لواسان انجام شده. آقای آرسین قالی فروش است و می گوید از ۱۴ سالگی در باراز تهران کار کرده و قالی به در مغازه ها می برده و «هر بار که برای قالی فروشان یهودی قالی می بردم، نمی گذاشتند داخل مغازه شوم. باید قالی را جلوی در مغازه می گذاشتم. آنها با غرور با من حرف می زدند و مزدم را هم بعد از دو سه هفته می دادند. سیزده سال بعد، وقتی ما ایرانیها در حال تدارک انقلاب بودیم نمی توانستیم درباره فعالیتهای انقلابیمان حتی با زنمان صحبت کنیم چون ممکن بود او برود و آنچه شنیده بود به یک یهودی بگوید. آن وقتها، اگر من در کوچه با یک یهودی گلاویز می شدیم و او شکایت می کرد، اغلب اوقات دادگستری به نفع او حکم می داد. پلیس های شاه مخفیانه به من گفته بودند که نباید به یهودیان اعتماد کنم و باید کلاهم را دودستی بچسبم»؟! (ص ۳۸۶)
آقای آرسین می گوید هفتاد هزار امریکایی در ایران بودند و هر کدام ماهی ده هزار دلار می گرفتند! یا می گوید که امریکایی ها ایرانیها را مجبور کرده بودند که به جای آفتابه از دستمال توالت استفاده کنند و بازار کاغذ توالت دست یهودیها بود! و می گوید کازینوها و قمارخانه های ایران هم در دست یهودیان بود (ص ۳۸۷) و اکنون دیگر «نیازی هم به وارد کردن ویسکی و ریختن پولش به جیب یهودیها نداریم. ما خودمان شراب درست می کنیم.» (ص ۳۸۸)
«یهودیها در طول تاریخ در جاهایی سکنی می گزیدند که مردمش ابله اند، و بهتر می شود استثمارشان کرد. چرا درتبریز هیچ یهودی پیدا نمی شود، برای این که مردم انجا باهوشند.» (ص ۳۸۷) (نویسنده در پاورقی توضیح داده که علت غیبت یهودیان از تبریز قتل عام ایشان است در سال ۱۸۳۰ به تحریم روحانی شهر و در نتیجه فرار یهودیان از آن شهر.) «آن وقتها، امریکایی ها به افریقا رفتند و هزاران برده را اسیر کردند. امروز یهودیها همین کار را می کنند. آنها دنیا را به بردگی کشیده اند. چگونه؟ با کنترل کارتهای بانکی... من از کارت بانکی استفاده نمی کنم چون دشمنانم را می شناسم... من به عنوان کارشناس با شما حرف می زنم. من به بیست و یک کشور دنیا سفر کرده ام. هیچ جا مشروب نخوردم و حتی فکرش را هم نکردم. همه چیز را خوب مطالعه کردم و به عمق مسائل پی بردم. همه جا قالی فروختم که بتوانم برای خودم زن بگیرم و عشق بازی کنم. من دو تخصص دارم، قالی و زن.» (ص ۳۸۹)
«هر کاری مربوط به تکنولوژی پیشرفته باشد، مخصوص یهودیهاست.» (ص ۳۸۹-۳۹۰)
البته آقای آرسین گفتنی های دیگری هم دارد که برای فایده بیشتر به اصل کتاب باید مراجعه کرد که از قدیم گفته اند: چند ریزی بحر را در کوزه ای!
* هنر و هنرمند
اگرچه هیچ فصلی در این کتاب مشخصاً به هنر اختصاص نیافته، اما از جمله در فصل «خسرو» که به زندگی هنرمندی به نام خسرو حسن زاده پرداخته، این موضوع نیز به طور اجمالی مورد بحث قرار گرفته است.
خسرو هنرمندی است که از اقشار پایین اجتماع برخاسته، تفرعن و تکبری ندارد و علاقه مند به گفتگو درباره هنر به طور عام یا نقاشی نیست. عشق و علاقه او بیشتر به گفتگو دربارۀ زنان است. اولین ازدواجش با دختری که خانواده اش برای او یافته بودند شکست خورده و خود را در این امر مقصر می داند:
«... من این ازدواج رو خراب کردم. تقصیر هنر من بود. من از هنرم متنفرم. هشت سال زندگی با اون زن و موزهایی که می فروختم خیلی واقعی تر بود. از این زندگی هنری، هنرمند بودن چیز وحشتناکیه. آدم هیچوقت نمی دونه خودشو چطوری ببینه: مثل یک کالای فروشی، یک آگهی تبلیغاتی، من کی هستم؟ روشنفکران می خوان به جای من جواب بدن ولی هیچ کس بهتر از روشنفکرا نمی تونه گند بزنه به زندگی آدم.. من از هنرمند بودن متنفرم.» (ص ۲۷۸-۲۷۹)
بهمن اکبری باصری، ۴۵ساله، عضو سپاه پاسداران در مقابل پرندۀ صلح پارک آزادی شیراز
هنر، به طور کلی، یک نیاز باطنی و نوعی اضطرار طبیعی برای بیان منویات و مکنونات قلبی و ذهنی انسان به شمار می رود. ولی علاوه بر اینها، سرژ میشل آفرینش هنری در ایران را ناشی از یک نوع مکانیزم دفاعی در برابر جمهوری اسلامی نیز می داند و این را خلاف وضع هنر در غرب ارزیابی می کند: «مشکل هنر در غرب این است که گاه هیچ دلیلی برای موجودیت خود نمی یابد و در بن بست پوچی و بی هدفی گیر می افتد...» (ص ۷۹). شاید بارزترین مقاومت هنری در ایران را بتوان در موسیقی زیرزمینی کنونی دید، ولی در این کتاب اشاره ای به آن نشده است.
* فیلم آشتی میان ایران و امریکا
در فصل «مسعود» نیز که به مسعود جعفری جوزانی فیلمساز تلویزیون ایران پرداخته اشاراتی به «هنر» وجود دارد. جوزانی که در رشتۀ سیمنا در امریکا تحصیل کرده و در سال ۱۹۸۴ به ایران بازگشته فیلمهایی مستند- دراما دربارۀ جنگهای ایران ساخته، از قیام جنگل و میرزا کوچک خان تا اشغال ایران در جنگ دوم جهانی و جنگ عراق با ایران، «با این حال او همیشه این رویا را در سر می پرورانده که روزی فیلم آشتی میان ایران و امریکا را پس از جدایی ناشی از فیلم «بدون دخترم هرگز» بسازد. از بیست سال پیش جوزانی می کوشد فیلم بلندی با الهام از سرنوشت هوارد باسکرویل بسازد... قرار بود بِرَد پیت در این فیلم نقش باسکرویل را بازی کند ولی این پروژه هرگز تحقق نیافت. تولید کنندگانی حاضر شده بودند بودجۀ فیلم را تأمین کنند ولی هیچ دولتی، حتی دولت محمد خاتمی، مجوز تهیۀ این فیلم را نداده است.
پس جوزانی به این بسنده کرد که آخرین بخش فیلم «در چشم باد» (ساخته تلویزیون ملی ایران) را در امریکا فیلمبرداری کند. در سال ۲۰۰۹ او اولین کارگردان ایرانی بود که با گروهی شامل دهها هنرپیشه و تکنسین ایرانی در خاک امریکا فیلم می ساخت. او ویزای افراد تیم خود را به موهبت سیاست تسامح باراک اوباما به دست آورد....» (ص ۲۸۴ – ۲۸۵)
اما چگونه یک فیلمساز مستقل می تواند با تلویزیون ملی ایران کار کند؟ به گفته نویسندۀ کتاب «این کاردشواری است چرا که این رسانه ابزاری ست درجهت تبلیغ برای رژیم و این در حالی ست که آثار سینماگران دیگر به راحتی سانسور می شوند...» (ص ۲۸۶)
هنگام فیلمبرداری سریال یوسف، یکی از هنرپیشه ها که نقش یک مصری را بازی میکند
جوزانی که خود پنج سال از فعالیت سینمایی ممنوع بوده است برای ساختن فیلم «در چشم باد» با امکانات تلویزیون ملی ایران از خود دفاع می کند: «فیلم من سفارش تلویزیون نبود بلکه طرحی بود شخصی که از سالها پیش رویش کار می کردم. این فیلم، اگر نگوییم یک اثر ملی گراست، دست کم یک کار ملی است... داستان ایرانی ها و تمام ایران است حتی آن ایرانی هایی که در تمام جهان پراکنده اند. ایران کشوری است که حسادت دیگران را بر می انگیز. کشوری است که مثل درخت سپیدار سرش را خم می کند ولی سرانجام قامت راست خود را باز می یابد.» (ص ۲۸۶)
* متاع کفر و دین بی مشتری نیست!
در سالهای آغاز انقلاب که برخی از کمبود لوازم و مایحتاج زندگی در ایران گله می کردند، رهبر انقلاب در یکی از سخنرانیهایش گفت: الحمدالله همه چیز در بازار هست، لیکن قدری گران است گیر مستضعفین نمی آید! به راستی که همه چیز در بازار یافت می شود و نمونه ای از آن را در کتاب سرژ میشل می بینیم: یک روزنامه نگار ایرانی که راهنمای نویسنده بوده و پس از وقایع پس از انتخابات اخیر ناپدید شده، نویسنده را به بازار فرش فروشهای تهران برده و دیدن قالیچه های «پورن»! میشل می گوید: «تعداد زیادی از این دست قالیچه ها را در بازار فرش فروشها پیدا می کنیم. قیمت این قالیها بین هزار تا سه هزار دلار است اما فقط یکی از فروشنده ها حاضر می شود که ما از فرشهای غیرقانونی اش عکس برداریم، و تازه نه در مغازۀ خودش...» (ص ۹۷).
* روابط ایران و امریکا و «اشتباهات» دولت بوش:
۳ صفحه از کتاب به روابط ایران و امریکا پرداخته، بدون این که جایگاه این روابط را در «خوشبختی مردم ایران» تعیین کند. نویسنده چهار حرکت دولت جرج واکر بوش در سالهای ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۶ را اشتباه دانسته است:
* «روز ۲۲ ژانویه ۲۰۰۲، جرج بوش در سخنرانی خود دربارۀ وضعیت ایالات متحده، ایران را با عراق و کره شمالی «محور شرارت» خود جای داد. این امر نزدیکی آشکاری را که بین ایران و امریکا در پی سوء قصدهای یازدهم سپتامبر پیش آمده بود، محو و نابود ساخت...
محمود احمدی نژاد، در میان دو تن از نزدیکانش پیش از انتخابات دهم ریاست جمهوری
* چهارم ماه مه ۲۰۰۳، کاخ سفید پیشنهاد ایران را مبنی بر حل جامع اختلافات میان دو کشور رد کرد. این پیشنهاد که جسورانه ترین پیشنهاد پس از انقلاب و مورد توافق رهبر و رئیس جمهور خاتمی بود، توسط سفیر سویس درتهران و صادق خرازی سفیر ایران در پاریس، تدوین شده بود. ایرانی ها قبول کرده بودند از حمایت از حماس و حزب الله دست بردارند، دولت اسرائیل را به رسمیت بشناسند و کلیۀ برنامه های اتمی خود را به بازرسی بگذارند و در ازای آن امریکا تحریمها را لغو کند، گزینۀ «تغییر رژیم» را از دستور کار خود خارج سازد و اعضای مجاهدین خلق درعراق را به ایران مسترد نماید. کاخ سفید به جای آن که این پیشنهاد را جدی بگیرد به سفیر سویس انتقاد کرد که از اختیارات خود فراتر رفته است. چهار سال بعد روزنامۀ واشنگتن پست یک نسخه از این پیشنهاد فوق العاده را به دست آورد. این روزنامه در این باره از کاندولیزا رایس وزیر امور خارجه وقت امریکا سؤال کرد. رایس گفت که به یاد نمی آورد چنین سندی را دیده باشد و تام کیسی، سخنگوی وزارت امور خارجه اظهار داشت که سند مزبور اعتباری ندارد و یک «کار دستی تخیلی سفیر سویس است.»
* حرکت سوم به قول نویسنده به ماه مه ۲۰۰۵ بر می گردد که امریکا، فعالانه در جهت تأخیر «بسته پیشنهادی» به ایران به منظور متوقف ساختن فعالیتهای غنی سازی وارد عمل شد و اکثر امتیازات موجود در پیشنهادات را حذف کرد.... در نتیجه «چند هفته بعد محمود احمدی نژاد رئیس جمهوری شد...»
* و حرکت چهارم نادیده گرفتن دو پیشنهاد ایران به کاح سفید در اوائل سال ۲۰۰۶، در جهت حل مناقشات میان دو کشور بود....
میشل می نویسد: «به هر حال بی شک ا یران سرانجام تاوان اشتباهات خود را خواهد پرداخت. این در صورتی است که دولت بوش، گلیم خود را نسبتاً خوب از آب بیرون کشید.... (ص ۳۶۸ - ۳۶۹)
بررسی موجز این کتاب را با مکالمه میان نویسنده با چند جوان ایرانی به پایان می برم. این مکالمه به خودی خود بیانگر نوعی از حالات و رفتار و اندیشه های جمعی از ایرانیان متنعم و متمول جامعه است:
- یاشار: ... مشکل [ازدواج] این جاست که امروزه سخته یک دختر شانزده ساله باکره پیدا کنی.
- «باکرگی برای شما مهم است؟
- یاشار: برای خوشگذرانی مهم نیست ولی اگر آدم بخواهد روزی ازدواج کند، من ترجیح می دهم زنم باکره باشد...
- «روزه می گیرید؟
- مهسان: بله من دوست دارم روزه بگیرم. ماه رمضان درایران ماه شادی است و من مخصوصاً غذاهای افطاری را خیلی دوست دارم.
- یاشار: من وقتی سنم کمتر بود روزه می گرفتم ولی حالا دیگر نه. ولی بااین که روزه نمی گیرم در ما رمضان لب به مشروب نمی زنم.
- «در سینه زنی عاشورا شرکت می کنید و زنجیر می زنید؟
- الهام: بله عزاداری امام حسین توی خون ماست... ما به حجاب اعتقادی نداریم و لی خوب توی دوران عزاداری بیکینی رو هم دوست نداریم!
- «انتخابات چی؟ شرکت می کنید؟
- الهام: نه
- مهریار: ما به خدا اعتقاد داریم مشکلمان این رژیم است.
- مهسان: پدرم به من گفته اگر بروم رأی بدهم دیگر نباید به خانه برگردم. (ص ۲۲۸-۲۳۰)
***
من فرانسه نمی خوانم. و بنابراین این بررسی بر اساس نسخۀ فارسی کتاب است که به طور رایگان بر روی اینترنت گذاشته شده. نثر فارسی ترجمۀ کتاب روی هم رفته روان و خوب است، اگرچه برخی از دست اندازها در عبارات نشان از آن دارد که مترجم در برگردان عبارتها به فارسی مشکلاتی داشته است و احیاناً در مواردی نتوانسته از پس ترجمه برآید و از آن گذشته است. در ضمن – با توجه به محتوی کتاب – به نظرم می رسد متن کتاب باید با نوعی طنز همراه بوده باشد، که جای آن در اکثر موارد در ترجمۀ فارسی خالی است. اما صرف نظر از غلطهای املایی که این جا و آن جا – و نه به ندرت - به چشم می خورد، چند مورد وجود دارد که مترجم به جای مراجعه به متن اصلی و نقل آن، به ترجمۀ ترجمه پرداخته است. از جمله در صفحۀ ۲۲۳ آنچه از قابوسنامه نقل شده: «ارضاء امیالت را فقط به زنان یا پسران جوان محدود نکن بدون آن که خود را پایبند یک جنس کنی باید لذت را در هر دو طرف جستجو کنی در تابستان عنان هوس را به سوی پسران جوان متمایل کن و در زمستان لذت را در نزد زنانت بجوی.»!
آنچه از نصایح قابوس بن وشمگیر به پسرش نقل شده، نثر قرن پنجم نیست و واژگان و نحو عبارت جدید است. خوب می بود که مترجم به قابوسنامه مراجعه می کرد و آن را عیناً نقل می کرد.
سید باقر خسروشاهی، ۶۰ساله، در حوزۀ بازار تهران تدریس میکند.در ۲۰۰۵ به احمدی نژاد رأی داد چون فکر میکرد او طرفدار فقرا ست.در ۲۰۰۹ به صف مخالفان پیوست
در صفحۀ ۲۱۵ کتاب آمده که لاله زار محل کاباره ها و روسپی خانه ها بوده است. به نظرم نادرست است، لاله زار در اواخر رژیم گذشته محل کافه ها و کاباره ها بود ولی محل روسپی خانه ها نبود. در آن زمان روسپی خانه های شهرتهران توسط شهرداری در یک محل (خیابان سیمتری، کوچه سرور اعظم) مجتمع شده بود، که بعداز انقلاب توسط انقلابیون به آتش کشیده شد.
در اشاره به موضوع امام زمان و بازگشت او برای رفع ظلم می نویسد در سال ۱۹۷۹، عنوان «رهبر» به آیت الله خمینی داده شده که وی را جانشین یا خود امام زمان معرفی کنند «ولی این کوشش به جایی نرسید.» (ص ۳۰۲).این نیز نادرست است، لقبی که به این منظور به آیت الله خمینی داده شد «امام» بود نه «رهبر» و این که این کوشش به جایی نرسید هم قابل تردید است، زیرا در بخشهایی ازجامعه امروز صحبت از «شیعه دوازده امامی ولایی» می شود که منظور همان ولایت فقیه آقای خمینی است.