گونتر گراس، نویسنده، شاعر، نقاش و در فرجام فعال سیاسی، اجتماعی آلمان در ۸۷ سالگی درگذشت.
گونتر گراس بیش از هرچیز نویسنده ای خلاق بود که درباره روحیات پنهانی ملتی نوشت که در برهه ای از تاریخ تحت حکومتی زیست که جهان را به آشوب کشیده و نسل کشی یهودیان را به اجرا گذاشت.
رمان طبل حلبی نخستین کاوش گراس در این باره است. داستانی که پیش از انتشار جایزه گروه ادبی ۴۷ را دریافت کرد و پس از انتشار با استقبال پرشور مخاطبان روبرو شد. اسکار کوتوله، ضدقهرمان رمان طبل حلبی که نمی خواست شریک جنایات جنگی نازیها باشد، از بلوغ و بزرگی خودداری کرد. این شخصیت ضدجنگ که وجدان ملت ارزیابی شد با نام های گوناگون در داستان های بعدی گونتر گراس حضور داشت.
گونتر گراس فعال سیاسی نیز بود. نطق های پرشورش در حمایت از ویلی برانت نامزد سوسیال دموکرات ها برای رسیدن به صدراعظمی آلمان، نمونه این تلاش ها بود. حمایتی که بعدها به پیروزی گرهارد شرودر منجر شد.
گونتر گراس مدافع پرشور آزادی بیان بود برای همین پناهگاه امن سلمان رشدی در زمانه ای شد که حتا پلیس انگلیس نیز ناتوان از حفظ جان او بود. برای همین سلمان رشدی در پیامی به مناسبت مرگش گفت بسیار اندوه بار است. یک بزرگ حقیقی، الهامبخش و دوست.
گونتر گراس سرانجام در سال ۱۹۹۹ جایزه نوبل ادبی را دریافت کرد. اما رمان «سده من» که یکی از واپسین رمان های گراس است، تاکیدی بر ادامه خلاقیت گراس بشمار آمد. او اما از یک راز پنهان مانده رنج می برد. او در جوانی و در سال های آخر جنگ به اجبار سرباز نازی ها بود. کسی نمی دانست اما خودش خوب می دانست که اعتراف به مشارکت در گناه همگانی که خود همواره بر آن تاکید می کرد باعث شد تا زندگی نامه «در حال کندن پوست پیاز» را بنویسد. گونتر گراس تا پایان عمر از آزادی، عدالت و برابری اجتماعی دفاع کرد.
***
«رمان» بعنوان یک ژانر ادبی، پس از جنگ دوم جهانى دچار بحرانی جدی شد. به قول تئودور آدرنائو، اندیشه ورز تبعیدی، شعر و ادبیات پس از آشویتس بربریت است. برای همین گفته می شود حقيقتى كه تا پيش از جنگ دوم نزد نويسندگان يافت مىشد، بر اثر جنگ آسيبهاى مهلك ديد يا به كلى توسط ارتشهاى پيروز از صاحبانش سلب مالكيت شد. حقيقت نيز همچون توضيح جهان در مجموع به پرسش كشيده شد. روايت ديگر نمىتوانست خود را ميانجى بشمار آورد.در اين گيرودار گونتر گراس طبل حلبىاش را به صدا درآورد و ناگهان به گونهاى زنده جهان تحقير شده را به سرزنش گرفت.
زمان نياز بود تا نويسندگان آلمانى از پس ويرانههاى جنگ اين واقعيت را ببيند كه نويسنده و خواننده سرنشينان مشترك قايقى سوراخ شدهاند. موفقترين نويسندگان همچون: «هاينريش بُل»، «گونتر گراس»، «ماكس فريش»، «زيگفريد لنز»، نشان دادند كه لايههاى شناخته شده زبان همچون هدفمندى رنجورست و بايد كه بتوان به ديگر لايههاى پنهان زبان اجتماعى اعتماد كرد و نه در جهت بازگويى كه بر بستر نمايش رويداد گام برداشت و در جريان زندگى شركتش داد. تا دههى شصت ميلادى اين بهرهگيرى از زبان ساده هدفمند، زبان برخاسته از زندگى طبقات پايين جامعه كه با الفاظ و نشانههاى اديبانه بيگانه است، سبكى رايج و شناخته شده و محبوب نويسندگان آلمانى بود. تا پيش از اين، زبان روزمره زبانى استنادناپذير و پيشپاافتاده بشمار مىآمد و همين امر زبان داستانى آلمان را به پريشى و رخوت كشانده بود.
رخوت زبان و زمان رمان آلمانى پس از غياب توماس مان در سالهاى صلح ناگزير، حفظ بنيادهاى هگلى حكومت توسط دولت محافظهكار كنراد آدرنائو و سكوت سنگين سازندگى و دلايلى ديگر، زمينهساز آن گرديد تا نويسندگان جوانتر دست به شورشى به شيوه آلمانى در اجتماع و ادبيات خود بزنند. گروه ۴۷ نماد اين شورش مسالمتآميز در جامعه بود. گروه «چهل و هفت» هرگز نه آونگارد بود و نه باورى به آونگارديسم داشت و پيروانش فقط شورشيانى مسالمتجو بودند كه تغييرات اساسى در اجتماع آلمان سالهاى سازندگى را ترويج مىكردند. براى اينان دست كم در ابتدا ادبيات محملى براى انديشهها و افكار اصلاحگرايانهى اجتماعىشان بود. آنان بر اين باور بودند كه جهان ديگر نوشتناپذير و به گونهاى كنايهاى شده است. ادبيات بايد با اقشار و طبقات فرودست جامعه آشتى كند و روايت حال آنان باشد.
براى شناخت درست آثار گونتر گراس ضرورىست كه انديشههاى گروه «چهل و هفت» را بازشناخت. اين گروه درآغاز از سوى «هانس ورنر ريشتر» به كمك جمعى از نويسندگان و منتقدان چيگراى آلمانى مثل «آلفرد آندريش» و «والتر كولبرن هوف» در سپتامبر ۱۹۴۷ در مونيخ بنيان نهاده شد كه نشريهى Ruf را انتشار دادند. به علت انتقادهاى سياسى چپگرايانه مندرج در آن، نظاميان امريكايى از انتشار آن جلوگيرى كردند. اما گروه تصميم گرفت به سازماندهى و گسترش اهداف خود ادامه دهد. از اين رو گروه ۴۷ بىآنكه از برنامه مشخص سياسى يا زيبايىشناسانه برخوردار باشند، هدفشان را دوباره زنده كردن ادبيات جوان آلمانى اعلام كردند. اعضاى گروه برآن بودند به اتكاى تجربههايشان در دوران نازيسم و جنگ دوم جهانى نهادى ضدقدرت را بنيان نهند كه بتوانند عليه نظامىگرى و جنگ به مبارزه قلمى بپردازند. اين گروه تا سال ۱۹۵۵ هر ششماه يكبار و پس از آن تا سال ۶۷ پیاپی سالى يكبار گرد هم آمده و آثار ادبى نويسندگان غيرعضو خود را مورد نقد و بررسى قرار مىدادند كه «جايزه گروه ۴۷» از دل اين نشستها و با همكارى راديو آلمان پديد آمد. گونتر گراس در سال ۱۹۵۸ به خاطر كتاب «طبل حلبى» اين جايزه را از آن خود كرد.
گونتر گراس در طبل حلبی به شيوه حماسى به روايتگرى پرداخت، شيوهاى كه بر اثر جنگ زمينههاى آن مهيا شده بود. گويا جنگ در ساختار ذهنىاش تحولى ايجاد كرد كه او را واداشت زبان مردم را با زبان كلاسيك گوته پيوندى تازه دهد. مىشود اين نظريه را باور داشت كه گونتر گراس به بيگانهسازى در زبان آلمانى پرداخت، زيرا او حقيقتا" يك بيگانه و مهاجر در زبان آلمانى بود. زبان زادگاهش، لهجه پروسى سابق، در برابر زبان رسمى مهجور مانده بود و همين به او امكان داد تا همچون كافكا و نيچه به بيگانهسازى در زبان آلمانى بپردازد. اما اين تحول فراتر از آن نرفت تا ذهنيتش را متوجه دگرگونىهاى درونى جهان داستان كند. نثر تاثير برگرفته از نويسندگان كلاسيك آلمانى، ساخت حماسى رمان را فرارويش قرار داده بود. در اين فضا شخصيت نيز درگير قدرت است كه فرجامش نوعى بازسازى دوباره ادبيات مركزگراست. اسكار ظاهرا" تنها روايتگر است و از آن خصوصيات شخصيت درام حماسى در وجودش خبرى نيست. اين خود ما را به درك و دريافتى ديگر از گراس مىكشاند.
بدين گونه با انتشار طبل حلبى رئاليزم ادبى آلمانى مورد نظر گروه ۴۷ به بلوغ خود رسيد. اما «برنو هيلهبراند»، نويسنده و منتقد ادبى در كتاب «تئورى رمان» براين باور است كه: رمانهاى رئاليستى برآمده از گروه ۴۷ آلمان اين پرسش را به ميان مىكشند كه آيا باورمندان به اين نحله خواستهاند خود را از هرنوع ادبيات دور كنند تا زبان بسان بايگانى اجتماعى تثبيت شود كه در آن مايههاى كليشهاى، گفتار روزمره به متن آورده شده يا به نمايش درآيد؟ آنگاه پاسخ گيزلا السنر معروفترين سخنگوى اين گروه را مىآورد: «بله، فكر مىكنم با زبان به تنهايى يا از طريق نقد زبان به تنهايى بشود خبررسانى كرد. نقد زبان همچون موقعيت اساسى مرا براى دستيابى به فرامتن راهبرى مىكند، رمانهاى «اميلزولا» يا رئاليستهاى امريكايى نمونهى خوبى هستند. بدون يك روايت ديدگاه من بسوى «هيچروايى» يا «هيچانديشى» پيش مىرود.
طبل حلبى گرچه معروفترين اثر گراس است، اما مهمترينشان نيست. درواقع «زمينهاى گسترده» و «قرن من» تازهترين و مهمترين آثار ادبى او بشمار مىآيند. گونتر گراس از جمله كسانى بود كه به پيروى از سياستهاى حزب سوسيال دمكرات آلمان با ادغام شتابزده آلمان شرقى در آلمان غربى مخالفت كرده و به دلايل انساندوستانه خواهان وحدت تدريجى با حفظ حقوق و فرهنگ شرقىها و شناسايى ارزشهاى آن شده بودند؛ اما به باور اينان، دولت مسيحى بىتوجه به اين هشدارها آلمان شرقى را يكباره به غرب ملحق كرده و مشكلات بزرگى براى هردو بخش پديد آورد، از جمله گسترش بيكارى، بدهىهاى كلان شرقىها ناشى از خريد كالاهاى مصرفى غرب، پريشانى فرهنگى و مورد تحقير قرار گرفتن شرقىها. اين نابسامانىهاى اجتماعى بسترى مناسب و دستمايهاى قوى براى گراس فراهم آورد تا زمينهاى گسترده را به نگارش آورد. داستانى از گفتگوها و گردشهاى «تئو ووتكه» نامهرسان،(نمادِ تئودور فونتانه نويسنده و روزنامهنگار معروف آلمانى)، با عضو پيشين سازمان مخفى آلمان شرقى: «اشتازى»، بنام «هوف تالر» كه بازهم به گونهاى نمادين و افسانهاى، كارگزار دستگاه جاسوسى از قيصر پروس و سپس «گشتاپو» پليس مخفى هيتلر تا اشتازى دوران آلمان شرقی ست.
اين دو شخصیت در آلمان شرقى به خانوادهها و وضعيت اجتماعى شرق نظر مىافكنند و به بحث مىپردازند. تئو ووتكه كه فونتى خوانده مىشود، پريشى جامعهاى را پس از فروخته شدن به غرب نشان مىدهد كه هويت باخته و مرعوب در برابر غرب هيچ ندارد، جز عرصهاى گسترده براى فروش كالاها و افزايش سرمايه براى غرب آلمان. همانطور كه گفته آمد، برجستگى اين رمان به خاطر پرداخت محكم و مستدل درونمايهى آن پيرامون الحاق شرق به غرب است (نمادى از الحاق شرق اروپا به غرب نيز بشمار مىآيد).
گراس در اين كتاب تنها بر كاستىهاى جامعه توتاليتر آلمان شرقى نظر نمىافكند، بلكه به جستجوى وجوه مثبت و دستاوردهايى در گذشته از دست شده آن نيز برخاسته. به قطعيت مىتوان گفت: «زمينهاى گسترده» سياسىترين كتاب گراس است كه چشماندازى تازه بر اذهان عمومى غرب آلمان گشوده. چشماندازى كه چندان با انديشهى محافظهكارانه حاكم همخوانى ندارد. حضور زنده تئودور فونتانه، با ساخت كلاسيك رمان چفتوبست دارد. نوشتارها و گفتارهاى اديبانه فونتانه از زبان تئو ووتكه نامهرسان در سراسر داستان جارى مىشود؛ اما شوق موعظهگرانهى گراس در زمينههاى سياسى اجتماعى او را از پرداخت تازه و شگرف در جهان پندارين داستان بازمىدارد.
«زمينهاى گسترده» ی گراس در جامعه آلمانى بازتابى گسترده يافت. راستگرايان عليه اين كتاب و نويسندهاش شوريدند. تا آنجا كه، «مارسل رايش راينسكى» منتقد برجسته ادبی آلمان در يك برنامه تلويزيونى عليه آن موضعى تند گرفت و درونمايهى آن را در تضاد با واقعيتهاى جارى آلمان دانست. همان درونمايهاى كه زمانى افتخار محافظهكاران ادبى آلمان از جمله رايشراينسكى بود.
درواقع آنچه آثار گراس را مطرح نمود، درونمايهاشان بود كه همه برگرفته از واقعيتهاى جارى آلمان و پوسته برگرفتن از نظم آهنين هنوز بجا مانده در روحيهى ملت است. هرچند اين منتقد اجتماعى براى تغييرات، حركت حلزون سوسيال دمكرات را بهترين راه حل دشوارىها در آلمان مىداند و از گامهاى شتابزده همان اندازه پرهيز دارد كه از ايستايى مجسمههاى دمكرات مسيحى. او بخوبى مىداند شايد به علت بدى هواى آلمان هيچ انقلاب اجتماعى در كشورش به وقوع نپيوسته و تنها حلزون سوسيال دمكرات است كه در اين هواى بارانى مىتواند تغييرات اجتماعى را تحققپذير كند. هم از اين روست كه در داستان زمينهاى گسترده خواهان تحقق سياست سوسيال دمكراتها درباره وحدت دو آلمان است.
گونتر گراس اما در طبل حلبى نه همچون زائرى كه جهانهاى تازهاى را ديده و شرح مىدهد، كه دقيقا" همان واقعيت مالوف و كهنه براى آلمانىها را با چشمانى تازه و جوان مىنگرد. او پوستههاى كشيده شده بر واقعيت هولناك نازيسم در آلمان را با همين ديدگان جوان و تازه كنار مىزند و حس واقعيت را بازتاب مىدهد، گرچه اين ديدگان آلمانى انديشهها و باورداشتهاى تنيده در روح ملت آلمان را درخود حفظ كرده باشند. گراس كه خود جزو آخرين سربازان اعزامى هيتلر به جبهههاى جنگ بود، به اتكاى ضمير ناخودآگاه خود و مشاهدات و شنيدهها روايتگر تلخ رويدادىست كه ملت آلمان تا سالها در گيجى و بهت آن بسر مىبرد. او به گونهاى خودزندگىنگارانه، خود را به روح اسكار مىسپرد تا بيرحمانه به شكافتن واقعيت بپردازد. در سراسر طبل حلبى كه ادعانامهاى بر محكوميت همگانى ملت در دوره نازيسم است، هيچكس از جمله خود را از اين گناه همگانى مستثنا نمىكند. اين ادعانامه عليه ملتش مانع از آن نمىشود تا او مصايب جنگهاى جهانى را تنها در آلمان رويت كند، جهان خانه اوست و نابسامانىهاى خانه را بر نمىتابد: »ناو هواپيمابر امريكايى\ و كليساى جامع گوتيك \ پنهان مىكنند خود را ميان اقيانوس آرام \ در برابر هم. \ تا پايان \ دستيار كشيش ارگ مىنوازد.\ اينك هواپيماها و فرشتگان در هوا سرگردانند\ و نمىتوانند فرود آيند.« بر بستر چنين نگرشىست كه اسكار ماتسرات را به آسايشگاه رواندرمانى مىفرستد تا براى عقلانيت جامعه روايت كند آنچه را كه بر او حادث شده. اين اسكار است كه از پرستارش مىخواهد چهارصد صفحه سفيد بىگناه برايش فراهم كند تا روايت گناه همگانى را بنويسد. اين تنها موقعيت فراهم آمده براى اسكار است تا رويداد را بار ديگر براى ذهنهايى كه نمىخواستند آن را به ياد آورند، تجسم بخشد.
»درسته(1): من ساكن يك آسايشگاه درمانى هستم. پرستار مرا زير نظر گرفته و به سختى مىتوانم خودم را از ديدش پنهان كنم.« طبل حلبى با اين گزاره آغاز مىشود. (درست گفتن« فعل كنشىست كه با بيان آن گوينده نشانهاى را مىدهد كه شنونده به داورى آن مىنشيند. مايهى اين فعل را مىتوان دربارهى يك گناه نيز دانست.) خواننده نقش داورى را برعهده مىگيرد كه در عرف و عقلانيت جامعه متعارف راوى از يك آسايشگاه روانى به بيان حقيقت شهادت مىدهد. همين امكان داورى متن از سوى خواننده است كه سيستم ارزشهاى جامعهاش را كه كاملا" موجه جلوه داده شدهاند، به نقد بكشد. در واقع با اين گزارهى بديع گونتر گراس اين باور را به خواننده پيشنهاد مىكند كه هنر مشاهده و ثبت رويدادىست كه به وقوع نپيوسته. آن هنگام كه واقعه صورت گيرد، ديگر از حوزه هنر خارج شده و به تاريخ تعلق دارد و گراس اين گونه راه به حل بحران روايت يا بحران تاريخ مىبرد.
داستان «موش و گربه»اش هم با اين جمله مىآغازد: «يكبار زمانى كه مالكه مىتوانست شنا كند، ما روى چمنهاى كنار ميدان بازى دراز كشيده بوديم.»
دو آغاز متفاوت، اما هردو موقعيت با لحنى پالايش شده و ناگهانى توجه خواننده را به هسته ماجرا جهت مىدهد. اينجاست كه در مىيابيم راوى در حاشيه اجتماع به جستجو برخاسته و فعل شناكردن هدفى دوگانه را در اين اجتماع، اجتماعى كه قهرمان داستان را به حاشيه رانده، در برابر قهرمان داستان موش و گربه دنبال مىكند: كسى كه پيش از اين خوب مىتوانسته شنا كند، حالا درمانده در برابر اجتماع و آب رو به فرورفتن است.
گراس در كتاب ديگرش «سالهاى سگى» به موقعيتى ديگر دست مىيابد. او در آغاز رمان مى گويد: «تعريف كن! نه، شما تعريف كنيد! يا تو دارى تعريف مىكنى. بايد مثل هنرپيشهها شروع كنى؟»
اين بار برخلاف آغاز طبل حلبى، نوعى ترديد به تعريف وجود دارد، مشكل نوشتن براى نويسنده و ترديد به تعريف براى شخصيتها. بعد رمان به اين شكل گامهاى ترديدگونهاش را در بخش دوم به پيش برمىدارد: «دختر عموى عزيز تولا! كسى پندم داد كه تو و نامت را در ابتداى نامه بگذارم. تو ]... [ درخور گفتنى بىشكل، همچون آغاز يك نامه، به اين خاطر براى خودم است كه روايت مىكنم. براى خودم. تنها و بدون هيچگونه مقدسمآبى خودم را براى تو روايت مىكنم.«
گراس ترديد نداشت كه اسكار ماتسرات در طبل حلبى خودش را با رويدادهاى زندگيش معرفى كند، گرچه شايد اين گراس است كه خود را بازنمايى مىكند، اما كسى نمىتواند در وجود فاصله ميان كاراكتر اسكار و نويسنده ترديدى داشته باشد. جهان اين دو باهم متفاوت است مگر در جهان مشترك موقعيتها و تلاقىگاههاى خودزندگىنامهنويسى گراس.
درواقع اين گراس است كه از منظر اسكار و اسكار از زبان گراس اين داستان را روايت مىكنند. او در داستانهايش هرگز نتوانست كاراكترى به قدرت و بىنظيرى اسكار در طبل حلبى و پلينتز در موش و گربه بيافريند. اسكار خودش را آگاهانه شكلى غير عادى مىدهد. او قصد بزرگ شدن و به رنگ ديگران درآمدن ندارد، به همين خاطر در جشن سه سالگى وقتى اولين طليعهى گناه همگانى «فاشيسم» را مىبيند، خود را از بالا به كف انبارى پرتاب مىكند كه ضربه مغزى مانع از رشدش مىشود.
اسکار كوتوله مىماند، چرا كه نمىخواهد «مهرهاى براى تانك» اجتماع شود. او جهان را به دور انداخته از پذيرفتنش سر بازمىزند. اما دو قهرمان رمان «سالهاى سگى»، آمسل و ماترن، جهان را با همه قوانين و وضعيتش پذيرفتهاند. جهانى كه آن دو را تغيير شكل مىدهد. (تقابل اسكار و آمسل در برابر تغييرات) در همان حال كه اسكار در آن سوى همهى قوانين اخلاقى و مقررات ايستاده، آن دو ديگر راهى جز پاسخگويى در برابر قانون و اخلاق حاكم ندارند. اسكار به نمايندگى از سوى گراس عليه دوران خود عهدهدار اين نقش شده، آمسل و ماترن نماد محصولات اين دوره نشان داده مىشوند. روشن است كه اسكار يك شخصيت افسانهاىست؛ اما آن دو ديگر پيكرهايى واقعىاند كه در اجتماع حضور دارند. همينها هستند كه در برابر هر شرايط و موقعيت اجتماعى تاب آورده و خود را حفظ مىكنند. اسكار، اين حماسه ريشخند خلقت در وضعيتى ويژه قرار دارد: كودكى پالايش شده و ابتدايى، اما پيرى فهميده كه از حاشيهى متن نگاه مىكند. گرچه «ديويد روبرتز» در جستار «نظرگاههاى روانشناختى و اسطورهاى در طبل حلبی» برآن است كه: اسكار همه آن شخصيتها و خصايل كوتولههاى اسطورهاى را دارد كه همه داراى سيماى مردانهاند. اينان شخصيتهايى داستانى با قدرت خلاقهاند و ليبدو كه نيرويى طبيعىست با بدى و خوبى همزمانش كه اخلاق اجتماعى حكم به تفاوت آن مىدهد. اين نيروى خلاقه در وجود پيامبران، هنرمندان و آدمهاى اسطورهاى كه كارهاى شگفتانگيز مىكنند يافت مىشود؛ اما اسكار به عقده اوديپ مبتلاست، زيرا اين شخصيت با كوبيدن بر طبل بر اساس انديشه يونگ و فرويد كه ناخودآگاه كوششى براى سركوبى ليبدو از سوى اوست و بازگشت به ريتم ابتدايى فعاليت قلمداد مىشود. ارتباطى را كه يونگ ميان مناسك آتشافروزى خورشيد و مادر زمين بعنوان دهنده غذا «ماهى» قايل مىشود، در رمان بازتاب يافته است. غذا و آتش درهم پيچيدگى استعاره _ نماد در قلب رمان را به بينش گروتسكِ افتادن جهان به چنبرهى گناه شهوت كشانده است.
از منظر دیوید روبرتز، دو نماد آتش و ماهى بنمايههاى مسيحى داشته و »سنتكلاس« به تفاوت جهان كافرانهى شهوت و جهان رياضت كشانهى مسيحى اشاره دارد. از سويى ديگر اسكار در نگاه به مادر بزرگ «آنا» در دوسوى قطب مادرزمين و ساحرهى سياه سرگردان است، سرگردانىاى كه اسكار ميان شهوت جنسى و پرهيز از آن قرار دارد و دايم براى گريز از تمايل به يك سوى قطب بر طبل خود مىكوبد. گرچه در آغاز صداى طبل، صدايى آنارشى، درهم برهم و تكآوايىست؛ اما به آرامى ريتمى پخته و منسجم مىيابد كه جانشين صداى مادر و محل تولدش در اين گفته اسكار مىشود: «پيش از اين مىخواستم تنها صداى مادر را از منظر طبل حلبى به بيان درآورم كه مرا در پشت خود پنهان كرده بود و آرزوى بازگشت دوباره به زهدان مادرم را داشتم.»
گراس از آنجا كه خود نقاش و طراح است، به رنگهاى سفيد و سرخ در داستان ارزشى ويژه و ساختارى دوگرايانه مىدهد. سفيد و سرخ رنگ لهستان و دانتسيگ (گدانسگ كنونى) مىباشند. اسكار قطره خون خود را بر كاغذ سفيد (كاغذى كه به باورش بىگناه است) مىريزد. لباس سفيد پرستار با نشان صليب سرخ، بدن سفيد و موهاى سرخ «مادونا اولا» و نان و شراب در مراسم عشاى ربانى و نهايتا" نماد گناه و معصوميت. دوگرايى گراس در تصويرى كه از مريم و بچهاش كشيده مىشود، گفتمان پيرامون گناه و معصوميت را اين چنين به پايان مىبرد كه: «تو گناهكارى، تو گناهكارى، تو هميشه گناهكارى.»
خود گراس در مصاحبهاى به موضوع گناه و نوشتن درباره گناه و مفهوم كنايهاى آن در تريلوژى دانتسيگى خود اشاره مىكند. (۳) و كليدى براى فهم پيچيدگى شخصيت اسكار به ما مىدهد تا بتوانيم پديده ساحره سياه «گناه همگانى» را كه بر زمين فروافتاده درك كنيم. اما گناه اسكار چيست؟ سايه ساحره سياه چيست؟ پاسخ آن را مىتوان در چيستى طبيعت جهان درونى اسكار و تاريخ دورانش، (دورهاى كه مىتوان گامهاى ناروشن تاريخ ناميدش)، دريافت.
گراس اما در مورد دو كاراكتر ديگر داستانهاى دانتسيگىاش نمىتوانسته آزادانه حركت كند تا آنها نيز فرصت يابند كاراكترهايى پذيرفتنى باشند. تجربهها و ماجراهايشان بيرون از داستان به كار مىآيد (در بطن جامعه آلمان در دوره نازىها و پس از پايان روزگارشان) به همين دليل است كه دو كاراكتر «سالهاى سگى» نمىتوانند ضرورتا" ديدنى شوند. گراس اما، در سالهاى سگى براى روايت داستان به «نويسندگى گروهى» متوسل شده و سه راوى رمان را خود رهبرى مىكند.
بخش نخست ماجرا را ادوارد آمسلِ نيمهيهودى، مترسكساز و استاد سابق باله و دومين بخش را هرى ليبهنائو، مدير برنامههاى راديويى كودكان و آخرين بخش را والتر ماترن، هنرپيشهى معروف روايت مىكنند. در اينجا پرسشِ چرا سه راوى براى يك داستان؟ پيش مىآيد. آيا گراس ديگر باورى به حاكميت تك صدايى اسكار در طبل حلبى نداشت؟ آيا ترديد به بيان حقيقت در وجود يك منِ روايتگر، او را واداشته بود رويداد را از سه منظر بنگرد؟ همان گونه كه فاكنر در خشم و هياهو داستان را از منظر راويان روايت مىكند و كورساواى ژاپنى در فيلم راشومون يك رويداد را از منظرهاى گوناگون و متضاد به تصوير كشيد؟ اين دگرگونى در ساختار رمان، بيانگر ذهن خلاق و خلافآمد عادت گراس جوان است كه كمتر از آن بهره گرفت؛ اما هرآنچه نيز بكار برد، همه بديع و شگفت بودند.
آمسل پنهان و آشكار مترسكساختن را دوست دارد. او به دلايل عرفى و اخلاقىست كه مترسك سازى را دوست دارد و مترسكگونگى خود را نيز حس مىكند. وقتى او در اوج خشم ناشى از نوميدى يونيفورم نازىها را به تن مترسك خود مىكند، والتر ماترن، هنرپيشهى شناختهشده كه حالا با گشتاپو همكارى مىكند، بنا به مصلحت دوستى با آمسل، به او اطلاع مىدهد كه از سر غيرت او را مورد تعقيب قرار داده، چرا كه يونيفورم نازىها به تن مترسك، خود رفتارى سوء عليه اجتماع بوده و ضربهاى به آمسل مىزند. ناگفته روشن است كه وقتى سيستم ارزشهاى يك جامعه در روح آدميان تسرى مىيابد، اين اشيا هستند كه بر فراز آدمها قرار مىگيرند تا جامعه مصون از رفتار سوء بماند.
«مارسل رايش راينسكى» که به پاپ ادبیات آلمان معروف بود، در جستارى بر سالهاى سگى براين باور است كه گويا گراس شخصيت ماترن را از مارتين هايديگر، فيلسوف و زبانشناس معروف برگرفته كه در دوران نازىها با آنان همكارى صميمانهاى داشت، گرچه مىتوان ردپاى اين شخصيت را در وجود آمسل هم مشاهده كرد. شايد هم همان گونه كه گراس در سخنرانىاش در آكادمى هنرهاى برلين خود را شاگرد و پيرو آلفرد دوبلين اعلام كرد، انديشههاى دوبلين از زبان آمسل در سالهاى سگى جارى مىشود.
هرچه بوده باشد، چندان مهمتر از موضوع دلنگرانى گراس در تريلوژى طبل حلبى، موش و گربه و سالهاى سگى نيست كه همواره پديدهى نازيسم بر آلمان را موشكافانه مورد بازبينى قرار داده. او دلنگران است؛ زيرا هنوز ملتش بر اين گناه همگانى گردن ننهاده و پوزشى همگانى از قربانيان نخواسته است. او به درستى در اين تاملات سهگانهاش حمايت بىدريغ ملت آلمان را در راهيابى نازيسم به قدرت و مشاركت همگانى در سركوب و كشتار آزاديخواهان آلمانى، نسلكشى يهوديان و كولىها را علنى كرده است. او براين مهم مىانديشد كه آيا توجيه ضرورت تاريخى پيدايى فاشيسم، خود پنهان كردن گناه همگانى ملت نيست؟
شعر ابليس گراس اين واقعه را در جهان كودكانهاى كه از قضا در آثار گراس فراوان به آن برمىخوريم، چنين ترسيم مىكند: »چگونه مىتوان تنها ابليسى هيجانى بر كاغذ بود \ بر خطكشىهاى كاغذ آماده مىكند خود را \ همه كودكان مىتوانند بخوانندش \ و بر آن بدوند \ و روايت كنند خرگوشها را \ و خرگوشها مىميرند و مىميرند \ براى كسى كه هنوز مركبى براى نوشتن دارد، هنگام كه هيچ خرگوشى باقى نمانده باشد.« بعضى از بدجنسىهاى كودكانه، تصاوير رويدادهاى آينده است. «هاينريش فورن وگ» در تفسيرى مىنويسد: گاهى شيطنتها تنها زمانى قابل تصورند كه صدايشان را بشنويم. صدايى كه نياز به شنيدن و فهميدن دارد. صدايى كه جهان و همه ايدهآلهاى كودكانهاش را به ضرورت زمانه از دست مىدهد. دلنگرانى ديگر گراس محو همين صدا در جهان كنونىمان است
پانویس ها:
1- در زبان روزمره مىشود »قبوله« را بجاى »درسته« گذاشت؛ اما برابرنهاد فارسى واژه آلمانى » zugegeben « در اين متن كه شهادتى رسمى در برابر افكار عمومىست، به باورم همان عبارت فعلى )بهدرستى گفتن( بهتر است.
2- جستار »ديدگاههاى روانشناختى و اسطورهاى در طبل حلبى« ديويد روبروتر صفحههاى 45 تا 73 كتاب زير:
G – Grass, Kritik. Thesen. Analysen 3- Herausgeben: Manfred Jugensen/ Francke Verlag Bern Munchen / 3791
3-Gesprنch mit G. Grass, Text und Kritik Heft 1/1Okt 1791
براى نوشتن اين جستار از كتابهاى زير بهره گرفتهام:
1- Theorie des Romans / Bruno Hillebrand / Fischer Taschenbuch Verlag/ 3.erweiterte Auflage 6991 / Frankfurt M
2- Gesprنche ueber den Roman/ Manfred Durzak / Surkamp Taschenbuch Verlag / Erste Auflage 6791 / Frankfurt M
3- Aber ich lebe ... / eter Handke / ein Gesprنch, gefغrt von Herbert Gamper/ Ammann Verlag/ Erste Auflage 7891 / Zuerich
4- Roman von gestern - heute gelesen / M. R. Ranicki/ Fischer Verlag/ Frankfurt M / 6991
5- Grass, Kritik. Thesen. Analysen - Herausgeben: Manfred Jugensen/ Francke Verlag Bern & Munchen / 3791
6_ Blechtrommel, Gغnter Grass, DTV, Munchen, 3991